روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز و زیبا، پرنده کوچکی به نام پَرپَر زندگی میکرد. پَرپَر یک گنجشک شاد و بازیگوش بود که همیشه دوست داشت بالاتر و بالاتر پرواز کند. او از کودکی آرزو داشت که به بلندترین نقطه آسمان برسد و از آنجا به تمام جهان نگاه کند.
یک روز صبح، وقتی خورشید طلوع کرده بود و نور طلاییاش به جنگل میتابید، پَرپَر از خواب بیدار شد. او به آسمان آبی نگاه کرد و پرندههای دیگر را دید که تا دورترین نقطه آسمان پرواز میکنند. دلش میخواست او هم به همان اندازه بالا برود. او با هیجان به خودش گفت: “من هم میتوانم! من هم میتوانم به آن بالاها بروم!”
پَرپَر بالهایش را باز کرد و شروع به پرواز کرد. او بالاتر و بالاتر رفت، اما ناگهان باد شدیدی وزید و او را به پایین برد. پَرپَر ناراحت شد و به خودش گفت: “شاید من نتوانم به آن بالاها بروم.”
اما مامان پَرپَر که همه چیز را دیده بود، به او نزدیک شد و گفت: “پَرپَر جان، همیشه تلاش کن و هیچوقت ناامید نشو. تو میتوانی، فقط باید بیشتر تمرین کنی.”
پَرپَر تصمیم گرفت که هر روز بیشتر تمرین کند. او با دوستانش، پرندههای دیگر، بازی میکرد و از آنها یاد میگرفت که چگونه بالهایش را بهتر کنترل کند. هر روز صبح، پَرپَر زودتر از خواب بیدار میشد و به پرواز میرفت.
یک روز، پَرپَر با دوستانش، گنجشک کوچولو، قناری خوشصدا و کبوتر سفید، تصمیم گرفتند مسابقهای برای پرواز تا بلندترین درخت جنگل بگذارند. همه پرندهها هیجانزده بودند و آماده شدند.
مسابقه شروع شد. پَرپَر با تمام توانش بال زد و به سمت آسمان اوج گرفت. او بالاتر و بالاتر رفت، اما باد شدیدی وزید و او را به پایین برد. دوستانش از او جلو افتادند. پَرپَر ناامید شد، اما یاد حرفهای مامانش افتاد. او بالهایش را محکمتر زد و با دقت بیشتری پرواز کرد.
پَرپَر از میان ابرهای سفید گذشت و به بلندترین درخت جنگل نزدیک شد. او دید که دوستانش هم نزدیکاند. پَرپَر با تمام توانش آخرین بال زدنهایش را انجام داد و بالاخره به بلندترین شاخه درخت رسید. از آن بالا، تمام جنگل و دوستانش را دید و خیلی خوشحال شد.
دوستانش هم به او پیوستند و همگی با هم از بالای درخت به زیباییهای جنگل نگاه کردند. پَرپَر فهمید که با تلاش و پشتکار میتواند به هر جایی که دلش میخواهد برسد. از آن روز به بعد، پَرپَر هر روز بیشتر و بیشتر تمرین میکرد و همیشه بالاتر از روز قبل پرواز میکرد.
روزی دیگر، وقتی پَرپَر در حال پرواز بود، به یک رنگینکمان زیبا رسید که بعد از باران در آسمان ظاهر شده بود. او از روی رنگینکمان پرواز کرد و احساس کرد که به آرزوهایش نزدیکتر شده است.
پَرپَر با هر پرواز جدید، داستانهای جدیدی برای تعریف داشت. او به دوستانش از زیباییهای آسمان میگفت و همه را تشویق میکرد که هیچوقت از آرزوهایشان دست نکشند.
یک روز، پَرپَر تصمیم گرفت تا از بالاترین نقطهای که تاکنون رسیده بود، بالاتر برود. او به آسمان اوج گرفت و با تمام توانش پرواز کرد. از میان ابرها عبور کرد و به جایی رسید که میتوانست خورشید را نزدیکتر ببیند. در آنجا، او دید که پرندههای بزرگتر هم به او لبخند میزنند و او را تشویق میکنند.
پَرپَر احساس کرد که حالا دیگر هیچ چیز نمیتواند او را متوقف کند. او بالهایش را بازتر کرد و به پرواز ادامه داد، تا جایی که به بالاترین نقطهای که همیشه آرزویش را داشت، رسید. از آن بالا، همه چیز کوچک به نظر میرسید، اما دل پَرپَر بزرگتر از همیشه بود.
وقتی شب شد و پَرپَر به لانهاش برگشت، مامانش به او گفت: “پَرپَر جان، تو به آرزویت رسیدی و نشان دادی که با تلاش و پشتکار میتوان به هر چیزی رسید.”
پَرپَر با لبخندی بزرگ گفت: “بله مامان، من یاد گرفتم که هیچوقت نباید از آرزوهایم دست بکشم.”
و اینگونه بود که پَرپَر کوچک ما، با پرواز آرزومندانهاش، به همه نشان داد که با امید و تلاش میتوان به هر آرزویی دست یافت. پَرپَر دیگر هیچوقت از تلاش دست برنداشت و همیشه به دنبال آسمانهای جدید بود.
پایان.