key

روزی در یکی از خیابان‌های کوچک شهر، پسربچه‌ای به نام علی بازی می‌کرد. علی پس از یک بازی شاد و پر از انرژی، به طرف خانه‌ی پدربزرگش رفت. در آن خانه، توقف کوتاهی کرد تا به جعبه‌ی قدیمی ابزارهای پدربزرگش نگاه کند.

در بین این ابزارها، یک کلید سرخ رنگ پیدا کرد. این کلید با نقش‌های گل و بوته‌ها و پرندگانی بر روی آن بود که علی را شگفت‌زده کرد. او کلید را به دست گرفت و به طرف دره‌ای در خانه رفت که همیشه بسته بوده و به آن فکر می‌کرد که چه ممکن است پشت آن باشد.

علی کلید را در قفل در گذاشت و با تمام نیروی خود آن را چرخاند. در یک شگفتی جادویی، در باز شد و یک راهروی درخشان و پر از نور به طرفش گشوده شد. علی با تعجب و شگفتی وارد این راهرو شد و به دنیای دیگری که هرگز ندیده بود، پا گذاشت.

در این دنیای جدید، همه چیز عجیب و غریب بود. درختان بلند و پر از میوه، گلهای رنگارنگ، و حیوانات کوچک و دوست داشتنی که از هر زاویه‌ای به دنیای علی خوش‌آمد می‌گفتند. علی با اشتیاق و شادمانی از هر زاویه‌ای این دنیای جدید را کاوش کرد و با جانوران و گیاهان این دنیا دوست شد.

در این دنیای جدید، علی با پرستار مهربانی به نام بانو پری دیدار کرد. بانو پری با پرهای درخشان و لباس‌های رنگین‌کمانی به علی خوش‌آمد گفت و او را در آغوش گرفت. او علی را به اطراف دنیای جادویی خود راهنمایی کرد و داستان‌های زیبایی را درباره‌ی این دنیا و جذابیت‌های آن برای علی تعریف کرد.

پس از گذراندن مدتی در این دنیای جدید، علی به یاد خانه و خانواده‌اش افتاد. بانو پری با لطف و دلگرمی به او گفت که وقتش است که به خانه برگردد. علی به پرستار مهربان خود خداحافظ گفت و با یادگاری‌هایی از این دنیای جادویی به خانه بازگشت.

وقتی علی به خانه برگشت، همه به شگفت‌زدگی از او و از داستان‌هایی که با پدربزرگش به اشتراک گذاشت، گوش می‌دادند. او داستان‌های زیبایی از ماجراهایش در دنیای جادویی را با لبخند بر لب تعریف کرد و همه از دیدن او خوشحال شدند.

از آن روز، علی همیشه یادگاری از کلید جادویی خود را با خود نگه داشت. این کلید نه تنها برای دنیای جادویی بود، بلکه یادآور ماجراهایی بود که باعث شد زندگی‌اش هرگز دیگر همانند قبل نباشد.

پایان.