newfreind

در یک دهکده‌ی کوچک و زیبا، پسربچه‌ای به نام سام زندگی می‌کرد. سام پسرکی مهربان و پرانرژی بود، اما گاهی احساس تنهایی می‌کرد زیرا در دهکده‌ی کوچکشان دوستان زیادی نداشت. او همیشه آرزو داشت یک دوست تازه پیدا کند تا با او بازی کند و داستان‌هایش را به اشتراک بگذارد.

یک روز آفتابی و دلپذیر، سام تصمیم گرفت به جنگل نزدیک دهکده برود. او همیشه عاشق طبیعت و کشف چیزهای جدید بود. با کوله‌پشتی کوچک خود، به سمت جنگل به راه افتاد. در حالی که از میان درختان بلند و سرسبز عبور می‌کرد، ناگهان صدای خش‌خش شنید. سام کنجکاو شد و به سمت صدا رفت.

او در نزدیکی یک درخت بزرگ، دختری کوچولو با چشمان درخشان و موهای طلایی دید که در حال جمع کردن گل‌ها بود. سام با تعجب و کنجکاوی گفت: “سلام! تو کی هستی؟”

دختر کوچولو با لبخندی مهربان جواب داد: “سلام! من لیلی هستم. تازه با خانواده‌ام به این دهکده آمده‌ایم. تو کی هستی؟”

سام با شوق جواب داد: “من سام هستم. خوشحالم که تو را ملاقات کردم. می‌خواهی با هم بازی کنیم و جنگل را کشف کنیم؟”

لیلی با خوشحالی گفت: “البته! من عاشق کشف چیزهای جدید هستم.”

سام و لیلی دست در دست هم به کاوش در جنگل پرداختند. آن‌ها از تپه‌های کوچک بالا رفتند، به صدای پرندگان گوش دادند و گل‌های رنگارنگ را چیدند. سام به لیلی نشان داد که چگونه می‌توان از برگ‌های بزرگ به عنوان چتر استفاده کرد و لیلی به سام یاد داد که چگونه از گل‌های وحشی تاج بسازد.

در راه بازگشت به دهکده، سام و لیلی به یک برکه کوچک رسیدند. در کنار برکه، یک قورباغه کوچک با چشمان درشت و پاهای بلند نشسته بود. لیلی با هیجان گفت: “نگاه کن، سام! یک قورباغه! بیایید با او دوست شویم.”

سام با لبخندی گفت: “بله، بیایید او را دوست کنیم. اسمش را چه بگذاریم؟”

لیلی فکر کرد و گفت: “بگذاریم اسمش را قورقوری بگذاریم.”

قورقوری با خوشحالی به سام و لیلی نگاه کرد و به آب پرید. سام و لیلی خندیدند و از این که دوست تازه‌ای پیدا کرده بودند، خوشحال شدند. آن‌ها تصمیم گرفتند هر روز به برکه بیایند و با قورقوری بازی کنند.

روزهای بعد، سام و لیلی به همراه قورقوری در جنگل به ماجراجویی پرداختند. آن‌ها با حیوانات دیگری هم آشنا شدند: سنجاب کوچکی به نام پشمالو، پروانه‌ای رنگارنگ به نام رنگین و جوجه‌پرنده‌ای به نام جیکو.

سام دیگر احساس تنهایی نمی‌کرد، چون دوستان جدیدی پیدا کرده بود که همیشه کنار او بودند. او و لیلی هر روز چیزهای جدیدی یاد می‌گرفتند و از بودن با هم لذت می‌بردند. سام فهمید که داشتن یک دوست تازه چقدر می‌تواند زندگی را شادتر و پر از ماجرا کند.

یک روز، سام و لیلی تصمیم گرفتند یک جشن کوچک در جنگل برگزار کنند تا دوستی‌شان را جشن بگیرند. آن‌ها با کمک حیوانات، تاج‌های گل ساختند، میوه‌های جنگلی جمع کردند و در کنار برکه نشستند. قورقوری، پشمالو، رنگین و جیکو همگی در جشن شرکت کردند.

در میان خنده‌ها و شادی‌ها، سام به لیلی گفت: “ممنون که دوست من شدی. تو بهترین دوست هستی که می‌توانستم داشته باشم.”

لیلی با لبخندی گفت: “و تو هم بهترین دوست من هستی، سام. همیشه به یاد داشته باش که دوستان همیشه کنار هم هستند و از هم حمایت می‌کنند.”

سام با افتخار و شادی به دوستانش نگاه کرد و دلش پر از خوشبختی شد. او می‌دانست که دیگر هیچ‌وقت تنها نخواهد بود، زیرا دوستانی داشت که همیشه کنار او بودند.

و این‌گونه، سام و لیلی در کنار دوستان حیوانی خود، روزهای خوش و پر از ماجرا را سپری کردند و همیشه با هم خندیدند و بازی کردند. دهکده‌ی کوچکشان پر از شادی و دوستی شد و سام یاد گرفت که دوستی واقعی چقدر ارزشمند است.

پایان.