در یک شهر کوچک و زیبا، پسربچهای به نام آراد زندگی میکرد. آراد پسری کنجکاو و پرانرژی بود که همیشه در جستجوی ماجراجوییهای جدید بود. او عاشق داستانهای شگفتانگیز و پر از راز و رمز بود و همیشه آرزو داشت که خودش یک روز تجربهای خاص و جادویی داشته باشد.
یک روز آراد در حال بازی در باغچه خانهشان بود که ناگهان چشمش به یک قطار کوچک و براق افتاد. این قطار عجیب در گوشهای از باغچه قرار داشت که آراد هرگز آن را ندیده بود. آراد به طرف قطار رفت و با دقت به آن نگاه کرد. روی بدنهی قطار نوشته شده بود: “قطار زمان”.
آراد با هیجان به خودش گفت: “قطار زمان؟ این یعنی چی؟ شاید با این قطار بتوانم به گذشته یا آینده سفر کنم!”
آراد با تردید و هیجان وارد قطار شد. داخل قطار پر از دکمهها و چراغهای رنگارنگ بود. ناگهان صدایی مهربان و دلنشین به گوشش رسید: “سلام آراد! به قطار زمان خوش آمدی. میتوانی هر زمانی که دوست داری سفر کنی. فقط باید دکمه مناسب را فشار دهی.”
آراد با لبخندی گفت: “سلام! خیلی هیجانانگیز است. اول دوست دارم به گذشته سفر کنم و ببینم پدربزرگم در کودکی چطور بوده.”
آراد دکمهای با علامت “گذشته” را فشار داد و ناگهان همهچیز دور او چرخید. وقتی چرخشها متوقف شد، آراد خود را در یک دهکده قدیمی دید. او به اطراف نگاه کرد و ناگهان پسر بچهای را دید که بسیار شبیه پدربزرگش بود، اما خیلی جوانتر.
آراد به پسر بچه نزدیک شد و گفت: “سلام! من آراد هستم. تو کی هستی؟”
پسر بچه با لبخندی گفت: “سلام آراد! من مهرداد هستم. میخواهی با هم بازی کنیم؟”
آراد با خوشحالی گفت: “بله! بیا با هم بازی کنیم.”
آراد و مهرداد تمام روز با هم بازی کردند و ماجراهای مختلفی را تجربه کردند. آراد فهمید که پدربزرگش هم در کودکی بسیار شجاع و مهربان بوده است. وقتی روز به پایان رسید، آراد با مهرداد خداحافظی کرد و دوباره به قطار زمان برگشت.
آراد با خودش گفت: “چقدر جالب بود! حالا میخواهم به آینده سفر کنم و ببینم دنیای ما چطور خواهد بود.”
او دکمهای با علامت “آینده” را فشار داد و دوباره همهچیز دور او چرخید. وقتی چرخشها متوقف شد، آراد خود را در دنیایی پر از تکنولوژیهای عجیب و غریب دید. ساختمانها بلندتر و مدرنتر بودند و ماشینها در هوا پرواز میکردند.
آراد با شگفتی به اطراف نگاه کرد و با پسری به نام آریو آشنا شد. آریو با لبخندی گفت: “سلام! من آریو هستم. تو از کدام زمان آمدهای؟”
آراد با تعجب گفت: “سلام آریو! من از گذشته آمدهام. دنیای شما خیلی جالب است!”
آریو با افتخار گفت: “بله، ما خیلی پیشرفت کردهایم. بیا تا من تو را به جاهای دیدنی ببرم.”
آریو آراد را به مدرسهای برد که در آن رباتها به بچهها درس میدادند. آنها به پارکی رفتند که در آن بچهها با حیوانات رباتیک بازی میکردند و به موزهای که تاریخچهی تکنولوژیها را نمایش میداد. آراد از دیدن همه این چیزهای جدید و هیجانانگیز بسیار لذت برد.
وقتی روز به پایان رسید، آراد با آریو خداحافظی کرد و دوباره به قطار زمان برگشت. او به یاد ماجراجوییهایش در گذشته و آینده فکر کرد و با خود گفت: “چه سفرهای شگفتانگیزی بود! حالا بهتر از هر زمان دیگری قدر زمان حال را میدانم.”
آراد دکمهای با علامت “بازگشت به خانه” را فشار داد و به خانهی خود بازگشت. او داستانهای ماجراجوییهایش را برای خانوادهاش تعریف کرد و آنها با شگفتی به او گوش دادند. آراد فهمید که مهم نیست در کدام زمان باشی، مهم این است که از هر لحظه لذت ببری و با دوستان جدید آشنا شوی.
از آن روز به بعد، آراد همیشه به یاد میآورد که زندگی پر از ماجرا و شگفتی است و هر لحظهای که میگذرد، فرصتی است برای کشف چیزهای جدید و یادگیری. او با لبخند به آینده نگاه میکرد و میدانست که هر کجا که برود، همیشه دوستهای جدید و ماجراهای شگفتانگیز در انتظارش هستند.
پایان.