در یک سرزمین دور و زیبا، پادشاهی مهربان به نام پادشاه نادر زندگی میکرد. پادشاه نادر عاشق باغش بود و بیشتر وقتش را در آنجا میگذراند. باغ پادشاه پر از گلهای رنگارنگ، درختان میوه و چشمههای زلال بود. او هر روز با لبخندی بر لب در باغش قدم میزد و از دیدن زیباییهای آن لذت میبرد.
پادشاه نادر همیشه به خدمتکارانش میگفت: “باغ من مثل یک گنجینه است. باید از آن به خوبی مراقبت کنیم.”
یک روز صبح، وقتی پادشاه نادر در حال قدم زدن در باغ بود، متوجه شد که یکی از درختان میوهاش بیمار شده است. برگهای درخت زرد شده بودند و میوههایش کمکم خشک میشدند. پادشاه نادر با نگرانی به درخت نزدیک شد و با دقت به آن نگاه کرد.
او با خود گفت: “این درخت نیاز به کمک دارد. باید بفهمم چگونه میتوانم آن را نجات دهم.”
پادشاه نادر تصمیم گرفت از دانای بزرگ سرزمین، که همیشه راهحلهای خوبی داشت، کمک بخواهد. او به سمت قلعهی دانا رفت و او را پیدا کرد. دانا با شنیدن مشکل پادشاه، لبخندی زد و گفت: “نگران نباش، پادشاه مهربان. من به تو یک راز را میگویم که به باغت کمک میکند.”
دانا به پادشاه گفت که باید با درختان صحبت کند و به آنها محبت نشان دهد. او توضیح داد که درختان هم مانند انسانها به عشق و توجه نیاز دارند. پادشاه نادر با تعجب و شوق به دانا گوش داد و تصمیم گرفت که این راهحل را امتحان کند.
روز بعد، پادشاه نادر به باغ برگشت و به سمت درخت بیمار رفت. او با ملایمت به درخت گفت: “سلام دوست عزیزم. من پادشاه نادر هستم و خیلی به تو اهمیت میدهم. نگران نباش، من اینجا هستم تا به تو کمک کنم.”
پادشاه هر روز با درخت صحبت میکرد و به آن محبت نشان میداد. او همچنین به خدمتکارانش دستور داد تا به درختان دیگر هم توجه کنند و با آنها صحبت کنند. با گذشت زمان، برگهای درخت بیمار کمکم سبز شدند و میوههایش دوباره تازه و خوشمزه شدند.
پادشاه نادر از این که درختان باغش دوباره شاداب و زیبا شده بودند، بسیار خوشحال بود. او فهمید که محبت و توجه چقدر مهم است و چگونه میتواند به گیاهان و حتی انسانها کمک کند.
یک روز دیگر، وقتی پادشاه نادر در باغ قدم میزد، متوجه شد که یک پرنده کوچک زخمی روی زمین افتاده است. او به آرامی پرنده را برداشت و به کاخ برد. پادشاه با دقت و مهربانی پرنده را مداوا کرد و به او غذا داد. پرنده بعد از چند روز بهبود یافت و با خوشحالی به آسمان پرواز کرد.
پادشاه نادر با دیدن پرندهای که دوباره میتواند پرواز کند، با لبخندی گفت: “محبت و توجه میتواند معجزه کند. حتی کوچکترین موجودات هم نیاز به مراقبت دارند.”
باغ پادشاه نادر به مرور زمان به مکانی پر از شگفتی و زیبایی تبدیل شد. حیوانات مختلف به باغ میآمدند و پادشاه با همهی آنها دوست میشد. او با ملایمت و محبت با همه رفتار میکرد و باغش را به بهترین شکل ممکن مراقبت میکرد.
روزی، مردم دهکده به پادشاه نادر گفتند: “پادشاه مهربان، باغ شما بهترین و زیباترین باغی است که تا به حال دیدهایم. ما از شما یاد گرفتیم که چگونه با محبت و توجه به طبیعت و حیوانات رفتار کنیم.”
پادشاه نادر با افتخار و خوشحالی گفت: “این باغ نتیجهی محبت و توجه است. همهی ما میتوانیم با عشق و مهربانی دنیای بهتری بسازیم.”
از آن پس، پادشاه نادر نه تنها به باغش، بلکه به تمام مردم سرزمینش محبت و توجه نشان داد. او به آنها یاد داد که چگونه با عشق و مهربانی زندگی کنند و از طبیعت و موجودات زنده مراقبت کنند. و اینگونه، سرزمین پادشاه نادر به مکانی پر از صلح و شادی تبدیل شد.
پایان.