در یک دهکدهی کوچک و خوشآبوهوا، دختر کوچکی به نام سارا با خانوادهاش زندگی میکرد. سارا دختری مهربان و خوشقلب بود که همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند. او یک روز در حال بازی در جنگل نزدیک دهکده بود که چیزی براق زیر یک بوته دید. سارا با کنجکاوی نزدیک شد و دید که یک گردنبند زیبا و درخشان در آنجا افتاده است.
سارا گردنبند را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. گردنبند از یک زنجیر طلایی و یک سنگ درخشان سبز ساخته شده بود که نور خورشید را به زیبایی منعکس میکرد. وقتی سارا گردنبند را به گردنش انداخت، ناگهان نوری از آن برخاست و صدایی مهربان گفت: “سلام سارا! من گردنبند جادویی هستم و میتوانم آرزوهای تو را برآورده کنم.”
سارا با شگفتی گفت: “واقعاً؟ تو میتوانی آرزوهای من را برآورده کنی؟”
صدای مهربان گردنبند گفت: “بله، اما باید از آرزوهایت به درستی استفاده کنی و فقط چیزهایی را آرزو کنی که واقعاً مهم و خوب باشند.”
سارا با هیجان فکر کرد و اولین آرزویش را بیان کرد: “من آرزو دارم که همهی مردم دهکدهام همیشه خوشحال و سلامت باشند.”
نوری از گردنبند برخاست و دهکده را درخشان کرد. از آن روز به بعد، همهی مردم دهکده سالم و شاد بودند. آنها با مهربانی و محبت با یکدیگر رفتار میکردند و زندگیشان پر از خوشبختی شده بود.
چند روز بعد، سارا در حال قدم زدن در جنگل بود که دید یک بچه گربه کوچک و گمشده در حال گریه کردن است. سارا با دلسوزی بچه گربه را بغل کرد و گفت: “من آرزو دارم که این بچه گربه خانهی خودش را پیدا کند و دوباره با خانوادهاش باشد.”
نوری از گردنبند برخاست و بچه گربه ناگهان به سمت یک مسیر در جنگل دوید. سارا دنبالش رفت و دید که بچه گربه به یک خانهی کوچک و زیبا رسید. مادر بچه گربه با خوشحالی او را بغل کرد و سارا با لبخند به خانه بازگشت.
روزهای زیادی گذشت و سارا با استفاده از گردنبند جادویی به حیوانات گمشده کمک میکرد، به دوستانش در درسهایشان کمک میکرد و حتی به گیاهان خشکیده آب میرساند. او هر روز با عشق و مهربانی آرزوهای خوبی میکرد و دنیای اطرافش را بهتر میکرد.
یک روز، سارا متوجه شد که دیگر نیازی به آرزوهای گردنبند ندارد، چون یاد گرفته بود که خودش هم میتواند با محبت و توجه به دیگران کمک کند و دنیا را بهتر کند. او تصمیم گرفت که گردنبند را به جای اصلیاش بازگرداند تا شاید کسی دیگر که نیاز به کمک دارد، آن را پیدا کند.
سارا به همان بوته در جنگل بازگشت و گردنبند را با دقت زیر آن گذاشت. سپس با لبخندی گفت: “امیدوارم که کسی دیگر هم این گردنبند را پیدا کند و از آن به درستی استفاده کند.”
سارا با دلی پر از خوشحالی به خانه برگشت. او فهمید که قدرت واقعی در محبت و مهربانی است و با یا بدون گردنبند جادویی میتوان دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کرد.
از آن پس، سارا همیشه به دیگران کمک میکرد و محبت خود را به همه نشان میداد. او دوستان زیادی پیدا کرد و همه در دهکده او را به عنوان دختری مهربان و دلسوز میشناختند. هر کس که سارا را میدید، از او یاد میگرفت که چگونه با عشق و توجه به دیگران زندگی کنند و از هر لحظه لذت ببرند.
و اینگونه، سارا با دل بزرگ و مهربان خود نه تنها دهکده بلکه دنیای اطرافش را به مکانی پر از شادی و خوشبختی تبدیل کرد. مردم دهکده همیشه داستان سارا و گردنبند جادویی را برای بچههایشان تعریف میکردند و یادشان میماند که مهمترین جادو در دلهای مهربان و دستهای یاریگر است.
پایان.