در کنار یک دریاچهی زیبا و آرام، دو دوست کوچک و عجیب به نامهای ماهی فیروزهای و پرنده رنگینکمانی زندگی میکردند. ماهی فیروزهای در آبهای دریاچه شنا میکرد و پرنده رنگینکمانی در آسمان پرواز میکرد. آنها هر روز یکدیگر را از دور میدیدند و برای هم دست تکان میدادند، اما هرگز فرصتی پیدا نکرده بودند تا نزدیک هم بیایند و صحبت کنند.
یک روز آفتابی و دلپذیر، ماهی فیروزهای به سطح آب آمد و دید که پرنده رنگینکمانی روی شاخهای نزدیک دریاچه نشسته است. ماهی با خوشحالی به سمت پرنده شنا کرد و با صدای ملایم گفت: “سلام پرنده رنگینکمانی! من ماهی فیروزهای هستم. دوست داری با من دوست بشوی؟”
پرنده رنگینکمانی با لبخندی پاسخ داد: “سلام ماهی فیروزهای! البته که دوست دارم با تو دوست بشوم. همیشه از دور تو را میدیدم و آرزو داشتم با تو صحبت کنم.”
ماهی فیروزهای با خوشحالی گفت: “من هم همیشه به تو نگاه میکردم و از پرواز زیبایت لذت میبردم. بیا با هم بازی کنیم و ماجراهای جدیدی را تجربه کنیم.”
پرنده رنگینکمانی گفت: “بله، اما چگونه میتوانیم با هم بازی کنیم؟ تو در آب زندگی میکنی و من در آسمان پرواز میکنم.”
ماهی فیروزهای با فکری به سرش زد و گفت: “من میتوانم تو را به دنیای زیر آب ببرم. آیا دوست داری؟”
پرنده رنگینکمانی با هیجان گفت: “خیلی دوست دارم! اما من نمیتوانم در آب نفس بکشم.”
ماهی فیروزهای با لبخندی گفت: “نگران نباش. من یک جلبک جادویی دارم که به تو اجازه میدهد در زیر آب نفس بکشی.”
ماهی فیروزهای جلبک جادویی را به پرنده رنگینکمانی داد و او با خوشحالی آن را به خود بست. سپس ماهی فیروزهای پرنده را به زیر آب برد. پرنده رنگینکمانی با شگفتی به دنیای زیر آب نگاه کرد. او از دیدن رنگهای زیبا و ماهیان مختلف بسیار خوشحال شد.
پرنده رنگینکمانی با هیجان گفت: “این جا خیلی زیباست! ممنون که من را به اینجا آوردی.”
ماهی فیروزهای با لبخندی گفت: “خیلی خوشحالم که دوست داری. حالا بیا با هم شنا کنیم و از این دنیای زیبا لذت ببریم.”
ماهی فیروزهای و پرنده رنگینکمانی با هم در آب شنا کردند و به بازی پرداختند. آنها با دیگر ماهیها آشنا شدند و از دیدن صخرههای رنگارنگ و گیاهان زیبا لذت بردند.
بعد از مدتی، پرنده رنگینکمانی گفت: “حالا دوست داری من تو را به آسمان ببرم؟”
ماهی فیروزهای با تعجب گفت: “اما من نمیتوانم پرواز کنم.”
پرنده رنگینکمانی با لبخندی گفت: “نگران نباش. من پرهای جادویی دارم که به تو اجازه میدهد پرواز کنی.”
پرنده رنگینکمانی پرهای جادویی را به ماهی فیروزهای داد و او با هیجان آنها را به خود بست. سپس پرنده رنگینکمانی ماهی را به آسمان برد. ماهی فیروزهای با شگفتی به دنیای بالا نگاه کرد. او از دیدن ابرهای سفید و زمین سبز بسیار خوشحال شد.
ماهی فیروزهای با هیجان گفت: “این جا هم خیلی زیباست! ممنون که من را به اینجا آوردی.”
پرنده رنگینکمانی با لبخندی گفت: “خیلی خوشحالم که دوست داری. حالا بیا با هم پرواز کنیم و از این دنیای زیبا لذت ببریم.”
ماهی فیروزهای و پرنده رنگینکمانی با هم در آسمان پرواز کردند و به بازی پرداختند. آنها از دیدن مناظر زیبا و احساس آزادی بسیار لذت بردند.
از آن روز به بعد، ماهی فیروزهای و پرنده رنگینکمانی دوستانی نزدیک و جدانشدنی شدند. آنها همیشه با هم بازی میکردند و به دنیای یکدیگر سر میزدند. این دوستی عجیب و زیبا نشان داد که با محبت و توجه، میتوان مرزهای متفاوت را پشت سر گذاشت و از دوستی لذت برد. هر کسی که آنها را میدید، از دوستیشان الهام میگرفت و یاد میگرفت که با محبت و مهربانی میتوان دوستیهای فوقالعادهای ساخت.
پایان.