در یک دهکده کوچک و زیبا که همیشه پر از برف و یخ بود، پسربچهای به نام آراد با خانوادهاش زندگی میکرد. آراد عاشق زمستان بود و همیشه با دوستانش در برف بازی میکرد. آنها آدمبرفیهای بزرگی میساختند و با گلولههای برفی به یکدیگر میزدند.
یک روز سرد زمستانی، آراد تصمیم گرفت که یک آدمبرفی خیلی بزرگ بسازد. او با کمک دوستانش شروع به جمعآوری برف کرد و یک آدمبرفی بسیار بزرگ و زیبا ساختند. آراد با هیجان گفت: “بیایید اسم این آدمبرفی را غول برفی بگذاریم!”
دوستانش با خوشحالی قبول کردند و همه با هم فریاد زدند: “سلام، غول برفی!”
ناگهان، در میان شگفتی و هیجان، آدمبرفی بزرگ چشمهایش را باز کرد و با صدای مهربان گفت: “سلام بچهها! من غول برفی هستم. از این که مرا ساختید، خیلی خوشحالم.”
آراد و دوستانش با تعجب و شوق به غول برفی نگاه کردند. آنها نمیتوانستند باور کنند که آدمبرفیشان زنده شده است. آراد با لبخندی گفت: “سلام غول برفی! آیا میتوانی با ما بازی کنی؟”
غول برفی با خوشحالی گفت: “البته که میتوانم! من دوست دارم با شما بازی کنم.”
بچهها و غول برفی شروع به بازی کردند. آنها تپههای برفی درست کردند و از روی آنها سر خوردند. غول برفی با دستان بزرگش، گلولههای برفی غولپیکری درست میکرد و با احتیاط به سمت بچهها میانداخت تا آنها را شاد و خوشحال کند.
یک روز، وقتی بچهها با غول برفی در حال بازی بودند، متوجه شدند که یک حیوان کوچک و گرسنه در نزدیکی درختی پنهان شده است. آراد به غول برفی گفت: “غول برفی، باید به این حیوان کوچک کمک کنیم. او گرسنه است.”
غول برفی با مهربانی گفت: “بله، باید به او کمک کنیم. من میتوانم با برفها برای او پناهگاه بسازم.”
غول برفی با دستان بزرگش یک پناهگاه گرم و نرم از برف ساخت و آراد و دوستانش مقداری غذا برای حیوان کوچک آوردند. حیوان کوچک با خوشحالی به پناهگاه برفی رفت و غذا خورد. او با چشمان براق و خوشحال به غول برفی و بچهها نگاه کرد و با صدای کوچکش گفت: “ممنونم! شما خیلی مهربان هستید.”
روزها گذشت و بچهها هر روز با غول برفی بازی میکردند. اما زمستان کمکم به پایان رسید و برفها شروع به آب شدن کردند. آراد و دوستانش نگران بودند که غول برفی هم آب شود و از بین برود.
آراد با نگرانی به غول برفی گفت: “غول برفی، ما نمیخواهیم تو را از دست بدهیم. چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟”
غول برفی با لبخندی مهربان گفت: “نگران نباشید، دوستان عزیزم. من همیشه در قلب شما هستم. هر وقت که زمستان بازگردد و برف ببارد، من هم برمیگردم. فقط به یاد داشته باشید که همیشه مهربان باشید و به یکدیگر کمک کنید.”
آراد و دوستانش با چشمان پر از اشک به غول برفی گفتند: “ما همیشه به یاد تو خواهیم بود و منتظر زمستان خواهیم ماند تا دوباره با هم بازی کنیم.”
با آمدن بهار، غول برفی کمکم آب شد و به قطرات آب تبدیل شد. اما آراد و دوستانش قول دادند که هر زمستان یک غول برفی جدید بسازند و خاطرههای شیرین خود را با او زنده نگه دارند.
و اینگونه، آراد و دوستانش یاد گرفتند که مهربانی و دوستی همیشه در قلبها باقی میماند، حتی اگر غول برفیشان در تابستان آب شود. آنها با شادی و امید به آینده نگاه میکردند و منتظر زمستان بودند تا دوباره غول برفیشان را بسازند و با او بازی کنند.
پایان.