روزی روزگاری، در دنیایی دور، شهری بود به نام “شهر قصهها”. این شهر پر از خانههایی بود که هر کدام یک داستان عجیب و جادویی داشتند. هر روز، وقتی خورشید طلوع میکرد، کودکان از خواب بیدار میشدند و به سراغ خانههای قصهگو میرفتند تا داستانهای جدید را بشنوند.
در گوشهای از شهر، خانهای بود که قصهی “خرگوش و لاکپشت” را تعریف میکرد. در این قصه، خرگوش تند و تیز با لاکپشت آرام و کند مسابقه میدادند. خرگوش با خود فکر کرد که خیلی سریعتر از لاکپشت است و تصمیم گرفت در وسط مسابقه کمی بخوابد. اما وقتی بیدار شد، دید لاکپشت آرام آرام به خط پایان نزدیک شده و برنده شده است! این قصه به کودکان یاد میداد که نباید کسی را دست کم گرفت.
در نزدیکی آن خانه، خانهی دیگری بود که قصهی “شاهزاده خانم و نخود” را تعریف میکرد. در این قصه، شاهزاده خانمی بود که روی چندین تشک و پتو خوابید، اما با وجود همه اینها، یک نخود کوچک که زیر تشکها قرار گرفته بود، باعث شد نتواند راحت بخوابد. این قصه به کودکان یاد میداد که انسانهای واقعی حتی به کوچکترین چیزها حساس هستند.
یک روز، آراد کوچک با دوستش نیلوفر به شهر قصهها رفتند. آنها تصمیم گرفتند به دنبال قصهای بگردند که تا به حال نشنیده بودند. آنها به خانهای رسیدند که در آن قصهی “درخت آرزوها” را تعریف میکردند.
در این قصه، یک درخت جادویی در وسط جنگل بود که هر کس زیر آن آرزویی میکرد، آرزویش برآورده میشد. اما یک روز، پسر کوچکی به نام پیمان، زیر درخت آرزو کرد که تمام کودکان دنیا خوشحال باشند و هیچ کس گرسنه نباشد. درخت آرزوها آرزوی پیمان را برآورده کرد و همه کودکان دنیا خوشحال شدند. این قصه به کودکان یاد میداد که آرزوهای خوب و مهربانانه میتوانند دنیا را تغییر دهند.
آراد و نیلوفر با خوشحالی به خانه برگشتند و به دوستانشان قصهی “درخت آرزوها” را تعریف کردند. همه بچهها تصمیم گرفتند آرزوهای خوبی برای یکدیگر بکنند تا شهرشان همیشه پر از شادی و خوشحالی باشد.
در انتهای شهر، خانهای بود که قصهی “گربهی سخنگو” را تعریف میکرد. این گربه میتوانست با انسانها صحبت کند و همیشه داستانهای جالب و آموزندهای برای بچهها داشت. یکی از داستانهای گربه دربارهی دختری به نام ترانه بود که همیشه به دیگران کمک میکرد. ترانه به همه نشان داد که محبت و کمک به دیگران میتواند دوستان زیادی برایش به ارمغان بیاورد.
آراد و نیلوفر هر روز به شهر قصهها میرفتند و قصههای جدید یاد میگرفتند. آنها فهمیدند که هر قصه، درس مهمی برای زندگی دارد. قصهها به آنها یاد میداد که چطور مهربان باشند، چطور با مشکلات روبرو شوند و چطور از لحظات خوب زندگی لذت ببرند.
یکی از روزها، وقتی آراد و نیلوفر به شهر قصهها رفتند، با خانهی جدیدی روبرو شدند که قصهی “پروانهی جادویی” را تعریف میکرد. این پروانه میتوانست با پرواز خود، رنگینکمانی از رنگها ایجاد کند و هر جا که میرفت، شادی و خوشحالی به ارمغان میآورد. پروانه به بچهها یاد داد که زندگی پر از رنگها و زیباییهاست و باید از هر لحظهاش لذت ببرند.
شهر قصهها همیشه پر از صداهای خنده و شادی بود. بچهها با هر قصهای که میشنیدند، چیزهای جدیدی یاد میگرفتند و به دنیایی پر از خیال و جادو سفر میکردند. آنها فهمیدند که قصهها نه تنها سرگرمکننده هستند، بلکه میتوانند به آنها کمک کنند تا دنیای بهتری بسازند.
شهر قصهها جایی بود که همه کودکان دوست داشتند به آنجا بروند و قصههای جدید بشنوند. هر روز، با طلوع خورشید، درهای شهر باز میشد و کودکان با شور و شوق به سوی خانههای قصهگو میدویدند. و اینطور بود که شهر قصهها همیشه زنده و پر از داستانهای عجیب و جادویی باقی ماند.
پایان.