در شهر کوچک و دور افتادهای، یک کتابخانه کوچک وجود داشت که همهی کودکان دوست داشتند به آنجا بروند و کتابهای مختلفی را بخوانند. در این کتابخانه، یک کتاب ویژهی جادویی وجود داشت به نام “کتاب سحرآمیز”. این کتاب، به دلیل قدرت جادویی که داشت، میتوانست آینده را به کودکان نشان دهد.
یکی از کودکانی که خیلی دوست داشت کتاب بخواند، دختری به نام ملیسا بود. او همیشه از کتابخانهی شهر دیدن میکرد و برای خواندن کتابهای جدید همیشه شور و هیجان داشت. یک روز، در حالی که ملیسا در کتابخانه بود، نگاهی به کتاب سحرآمیز افتاد. او با دیدن کتاب درخشان و زیبا، خود را مجذوب آن کرد و تصمیم گرفت که آن را بخواند.
ملیسا کتاب را با دقت باز کرد و صفحه به صفحه آن را بررسی کرد. ناگهان، کتاب شروع به درخشیدن کرد و یک صدای مهربان و آرام از آن برخاست: “سلام ملیسا! من کتاب سحرآمیز هستم. میتوانم آیندهای از زندگی تو بهت نشان بدهم.”
ملیسا با تعجب گفت: “سلام کتاب سحرآمیز! واقعاً میتوانی آینده را نشان دهی؟”
کتاب سحرآمیز با لبخندی گفت: “بله، میتوانم. اما باید به یاد داشته باشی که آینده همیشه به تصمیمها و انتخابهای تو بستگی دارد. من فقط میتوانم تصویری از آیندهات را نشان بدهم.”
ملیسا با هیجان گفت: “من دوست دارم ببینم آیندهام چگونه خواهد بود. آیا میتوانی به من نشان دهی؟”
کتاب سحرآمیز یک صفحه را باز کرد و یک تصویر از آیندهای روشن و زیبا به ملیسا نشان داد. او دید که در یک باغ بزرگ با گلهای رنگارنگ و درختان پرمیوه، خودش در حال بازی کردن با دوستانش بود. همه به شادی و خوشحالی میخندیدند و آسمان آبی و صاف بود.
ملیسا با شگفتی گفت: “این چقدر زیباست! من دوست دارم که همیشه با دوستانم خوشحال باشم.”
کتاب سحرآمیز با لبخندی گفت: “بله، این آیندهای است که میتوانی با محبت و مهربانی به دست آوری. هر وقت که در مسیر زندگیت گم شدی، به یاد داشته باش که من همیشه در اینجا هستم تا به تو کمک کنم.”
ملیسا با اشکان شادی در چشمانش گفت: “ممنونم کتاب سحرآمیز! من همیشه به خاطر خواهم داشت که با مهربانی و کمک به دیگران، آیندهای بهتر بسازم.”
از آن پس، ملیسا همیشه با کمک کتاب سحرآمیز، به خواندن و مطالعه ادامه داد. او همیشه در زندگی خود تلاش میکرد که به دیگران کمک کند و با مهربانی به اطرافیانش نسبت داشت. او با دوستانش دربارهی قدرت کتاب سحرآمیز صحبت میکرد و همه یاد میگرفتند که با محبت و همدلی، میتوانند آیندهای روشن و خوب برای خود و دیگران خلق کنند.
به همین ترتیب، ملیسا با کتاب سحرآمیز و قلبی پر از مهربانی، همیشه به دنبال آیندهای بهتر بود و هر روز با امید و خوشحالی جلوه میکرد.
پایان.