در روستای کوچکی که در کنار جنگلهای پر از اسرار وجود داشت، پسرکی جوان به نام میلو زندگی میکرد. میلو همیشه علاقهی زیادی به جنگل داشت و به تمام مخلوقات آن احترام میگذاشت. او با دقت و شوق بیشتری از بقیه به شکارچیان حیات وحش کمک میکرد و هر روز صبح زود به جنگل میرفت تا ببیند چه ماجراجوییهایی انتظارش را میکشید.
یک روز، در حالی که میلو در جستجوی موجودات جدید بود، به یک چوب جادویی پیشنهاد شد. این چوب به نظر عادی میآمد، اما ویژگیهای جادویی داشت که فقط میلو میتوانست آن را بفهمد. وقتی میلو این چوب را برداشت و نزدیکتر بررسی کرد، درخششی ملایم از آن برخاست و یک صدای مهربان به گوشش رسید: “سلام میلو! من چوب جادویی هستم و میتوانم به تو کمک کنم.”
میلو با تعجب گفت: “سلام چوب جادویی! چطور میتوانی به من کمک کنی؟”
چوب جادویی با لبخندی گفت: “من میتوانم معجزههایی برایت انجام دهم. با من در کنارت باش و منتظر باش که به تو نشان دهم.”
میلو با شوق گفت: “واقعاً؟ من کجا میتوانم تواناییهای جادویی این چوب را ببینم؟”
چوب جادویی یک حرکت کوچک کرد و فریاد آورد: “پرندهای را به من بخوان تا برایت یکی بیاورم!”
میلو با اعجاب برگشت و به یک پرنده کوچک درختنشین نزدیکتر شد. او با صدایی آهسته و دوستانه به پرنده خواند و منتظر شد. ناگهان، چوب جادویی با نوری درخشان در دست میلو ظاهر شد و یک چوبک کوچک طلایی را به آرامی به او داد.
میلو با شگفتی گفت: “این چه جادویی بود؟”
چوب جادویی با لبخندی گفت: “این چوبک طلایی، هر زمان که میخواهی، میتواند تو را به جایی ببرد یا یک هدیهی کوچکی برایت به دست آورد.”
میلو با شگفتی بیشتری چوب جادویی را در زیر بغلش گرفت و به خانهی خود برگشت. او هر روز با استفاده از چوب جادویی، به موجودات جنگل کمک میکرد و گاهی هم با استفاده از چوبک طلایی، برای دوستان خود هدیههایی میآورد.
هر کودکی که به میلو با چوب جادویی نگاهی انداخت، از تواناییهای جادویی آن مبهوت میشد و همیشه با احترام و محبت به میلو نگاه میکردند. میلو همیشه از چوب جادوییش به عنوان یک دوست وفادار و همراه پایدار استفاده میکرد و همیشه به تمام مخلوقات جنگل با احترام و دوستی نگاه میکرد.
به همین ترتیب، ماجراهای هیجانانگیز و جادویی میلو با چوب جادویی ادامه پیدا کرد و همه به او و چوب جادوییش افتخار میکردند.
پایان.