ghoust

در روستای کوچک و دورافتاده‌ای، زندگی آرام و صمیمی داشتیم. کودکانی جوان و پرانرژی در این روستا زندگی می‌کردند که همیشه علاقه‌ی زیادی به ماجراجویی‌ها و کشف اسرار داشتند. یکی از این کودکان، پسری به نام لئو بود که دوست داشت به جستجوی اشباح و رازهای پنهان بپردازد.

لئو هر شب، پس از غروب آفتاب و در آغاز شب‌های تاریک، با دوستانش به جنگل می‌رفت. آنها به دنبال اشباح و روحانی‌ها بودند که افسانه‌های مردمی درباره‌ی آنها وجود داشت. این بچه‌ها با هم به دنبال مخلوقات ماوراء‌الطبیعه می‌گشتند و هر شب برای خودشان ماجراجویی‌های جدید و هیجان‌انگیزی پیدا می‌کردند.

یک شب، زمانی که ماه در آسمان نور می‌داد و ستارگان درخشان به زمین نگاه می‌کردند، لئو و دوستانش به جستجوی اشباح رفتند. آنها به سمت جنگل عمیق‌تری که هنوز هیچکس به آنجا نرسیده بود، پیش رفتند. در حالی که به طبیعت زیبا و دلنشین اطراف نگاه می‌کردند، ناگهان صدای عجیبی از جایی دوردست به گوششان رسید.

لئو با جرات به جلو پیش رفت و به یک درخت بزرگ و قدیمی رسید که پایه‌اش به یکی از کناره‌های جنگل ختم می‌شد. او دید که چیزی سیاه و مهیب به سمتشان حرکت می‌کند. لئو به دوستانش اشاره کرد تا همه به آرامی و با دقت به سمت آن موجود نگریستند.

همه چشم‌ها به سمت اشباحی که لئو و دوستانش به سمت آنها حرکت می‌کردند، بسته شد. آنها به موجودی سیاه و مهیب که مانند یک اشباح به نظر می‌رسید، نزدیک می‌شدند. اما وقتی که به نزدیک‌ترین فاصله رسیدند، با تعجب دیدند که آن موجود چیزی جز یک گربه سیاه و دوست‌داشتنی نبود!

گربه سیاه کوچک دور خودش چرخید و با چشمان برق‌آسا به کودکان نگاه کرد. لئو و دوستانش با شگفتی به هم نگاه کردند. این گربه سیاه به نظر می‌رسید که می‌خواست با آنها بازی کند و به آنها نشان دهد که هیچ اشباح و روحانی‌های ترسناکی در این جنگل وجود ندارند.

لئو با لبخندی گفت: “این گربه سیاه بسیار دوست داشتنی است! ما همیشه به دنبال اشباح بودیم، اما ما خوشحالیم که اینجا یک دوست جدید پیدا کردیم.”

دوستان لئو همگی با هم شادانه شدند و همه به آن گربه سیاه نیز خوشامد گفتند. از آن پس، لئو و دوستانش هر شب با گربه سیاه به جستجوی جدیدی می‌رفتند، اما این بار به دنبال ماجراجویی و بازی‌های جدیدی بودند که با دوست خوشگل و دوست‌داشتنی‌شان، گربه سیاه، برگزار می‌کردند.

و به همین ترتیب، لئو و دوستانش با گربه سیاه یک دوستی واقعی را تجربه کردند که هیچ اشباحی به اندازه‌ی این دوستی مهیب و مهربان نبود.

پایان.