dreams

در یک روستای کوچک و پر از گل‌های رنگارنگ، دختری کوچک به نام نیلوفر زندگی می‌کرد. نیلوفر عاشق رنگ‌ها و داستان‌های جادویی بود و همیشه به خواب‌های شیرین و زیبا فکر می‌کرد. هر شب وقتی به تخت‌خوابش می‌رفت، امیدوار بود که خواب‌های جادویی ببیند.

یک شب، مادربزرگ مهربان نیلوفر کنار او نشست و گفت: “نیلوفر جان، امشب می‌خواهم راز خواب‌های رنگی را برایت بگویم. هر شب که چشمانت را می‌بندی و به خواب می‌روی، می‌توانی به دنیایی پر از رنگ‌ها و جادو سفر کنی. فقط باید با قلبت آرزو کنی و به چیزهای زیبایی فکر کنی.”

نیلوفر با هیجان گفت: “واقعاً مادربزرگ؟ چطور می‌توانم به این دنیا سفر کنم؟”

مادربزرگ لبخندی زد و گفت: “فقط چشمانت را ببند، به چیزی که دوست داری فکر کن و با تمام قلبت آرزو کن. دنیای خواب‌های رنگی به رویت باز می‌شود.”

آن شب، نیلوفر چشمانش را بست و به پروانه‌های رنگارنگ و گل‌های زیبا فکر کرد. با تمام قلبش آرزو کرد که به دنیای خواب‌های رنگی سفر کند. ناگهان، او خود را در دنیایی پر از رنگ‌ها و نورهای درخشان یافت. درختان سبز و بلند، گل‌های رنگارنگ، و آسمانی پر از ستاره‌های درخشان به او خوشامد می‌گفتند.

نیلوفر با شگفتی به اطراف نگاه کرد و از زیبایی‌های این دنیا لذت برد. او به راه افتاد و در راه به پروانه‌ای بزرگ و درخشان برخورد. پروانه با بال‌های رنگین‌کمانی‌اش به نیلوفر نزدیک شد و گفت: “سلام نیلوفر! به دنیای خواب‌های رنگی خوش آمدی. من پروانه‌ی جادویی هستم و می‌توانم تو را در این دنیا همراهی کنم.”

نیلوفر با خوشحالی گفت: “سلام پروانه! اینجا چقدر زیباست! می‌خواهم همه چیز را ببینم و از جادوی این دنیا لذت ببرم.”

پروانه با لبخندی گفت: “بیا با من بیا، نیلوفر. من تو را به جاهای شگفت‌انگیزی می‌برم.”

نیلوفر و پروانه به راه افتادند و به جنگل‌های جادویی رسیدند. در آنجا، درختان صحبت می‌کردند و گل‌ها با موسیقی دلنشین می‌رقصیدند. نیلوفر با حیرت به این همه زیبایی نگاه می‌کرد و از هر لحظه‌اش لذت می‌برد.

در یکی از گشت و گذارهایشان، نیلوفر به دریاچه‌ای رسید که آب‌هایش به رنگ‌های مختلفی می‌درخشیدند. او به لب دریاچه نزدیک شد و ناگهان یک دلفین کوچک و درخشان از آب بیرون آمد. دلفین با صدای شیرین گفت: “سلام نیلوفر! من دلفین جادویی هستم و می‌توانم تو را به اعماق دریا ببرم.”

نیلوفر با شوق گفت: “سلام دلفین! من خیلی دوست دارم به اعماق دریا بروم و دنیای زیر آب را ببینم.”

دلفین نیلوفر را بر پشت خود سوار کرد و به زیر آب رفتند. در آنجا، نیلوفر دنیای شگفت‌انگیز دیگری را کشف کرد. ماهی‌های رنگارنگ با او بازی می‌کردند و مرجان‌های درخشان به او خوشامد می‌گفتند. نیلوفر از این تجربه‌ی جادویی بسیار لذت می‌برد و احساس می‌کرد در دنیایی پر از عشق و شادی زندگی می‌کند.

بعد از مدتی، نیلوفر احساس خستگی کرد و دلفین او را به سطح آب بازگرداند. نیلوفر به پروانه‌ی جادویی گفت: “این دنیای خواب‌های رنگی فوق‌العاده است! من همیشه می‌خواهم به اینجا برگردم.”

پروانه با لبخندی گفت: “هر وقت خواستی، فقط چشمانت را ببند و به چیزهای زیبایی فکر کن. دنیای خواب‌های رنگی همیشه منتظر توست.”

نیلوفر با لبخندی به خواب رفت و خواب‌های رنگی‌اش را ادامه داد. از آن پس، هر شب با شوق و ذوق به خواب می‌رفت و به دنیای جادویی و رنگارنگ خود سفر می‌کرد. این خواب‌ها پر از ماجراجویی‌ها و شادی‌های بی‌پایان بودند و نیلوفر همیشه با لبخندی به یاد آنها می‌افتاد.

پایان.