در یک دهکدهی کوچک و زیبا، دختری کوچک و مهربان به نام شیرین زندگی میکرد. شیرین دختری باهوش بود که همیشه با لبخندی شیرین روی لبهایش دیده میشد. به همین دلیل همه او را “شیرینعقل” صدا میکردند. او همیشه آماده بود تا به هر کسی که نیاز به کمک داشت، کمک کند.
یک روز، وقتی شیرین در باغچهی خانهشان بازی میکرد، صدای گریهی بلندی را شنید. او به دنبال صدا رفت و به بز کوچکی به نام بزی رسید که در کنار نهر گریه میکرد. شیرین با مهربانی پرسید: “بزی، چرا گریه میکنی؟”
بزی با صدای ناراحت گفت: “آه، شیرینعقل، من نمیتوانم به آن طرف نهر بروم چون پلی که همیشه از آن عبور میکردم خراب شده است.”
شیرین به بزی لبخندی زد و گفت: “نگران نباش، من یک راهحل پیدا میکنم.” سپس به اطراف نگاه کرد و چوبهای بلند و محکمی پیدا کرد. او با دقت چوبها را کنار هم قرار داد و یک پل موقتی ساخت. “حالا میتوانی از این پل عبور کنی، بزی.”
بزی با خوشحالی از پل عبور کرد و گفت: “ممنونم، شیرینعقل! تو خیلی باهوشی.”
شیرین به راهش ادامه داد تا به جنگل نزدیک دهکده برسد. در آنجا، خرگوش کوچکی به نام نانی را دید که با ناراحتی در حال کندن زمین بود. شیرین به او نزدیک شد و گفت: “نانی، چه اتفاقی افتاده؟”
نانی با آهی گفت: “من غذایم را اینجا مخفی کرده بودم اما حالا نمیتوانم آن را پیدا کنم.”
شیرین با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت: “نگران نباش، نانی. من به تو کمک میکنم.” او به دقت جای پاهای نانی را دنبال کرد و در نهایت به نقطهای رسید که خاک تازهای داشت. “اینجاست، نانی! اینجا را بکن.”
نانی با خوشحالی زمین را کند و غذایش را پیدا کرد. “ممنونم، شیرینعقل! تو بهترین دوست من هستی.”
شیرین با لبخند به راهش ادامه داد. در میانهی راه، کلاغ سیاه کوچکی به نام کاکی را دید که با ناراحتی بر روی درخت نشسته بود. شیرین پرسید: “کاکی، چرا ناراحتی؟”
کاکی با صدای ناراحت گفت: “بال من در شاخهی درخت گیر کرده است و نمیتوانم پرواز کنم.”
شیرین با دقت به شاخه نگاه کرد و گفت: “نگران نباش، کاکی. من تو را آزاد میکنم.” او با دقت شاخه را به آرامی خم کرد تا بال کاکی آزاد شود. “حالا میتوانی پرواز کنی، کاکی.”
کاکی با خوشحالی پرواز کرد و گفت: “ممنونم، شیرینعقل! تو خیلی مهربان و باهوشی.”
شیرین به خانه برگشت و در راه به ماجراهایی که تجربه کرده بود، فکر کرد. او از کمک کردن به دوستانش خوشحال بود و میدانست که با عقل شیرین و مهربانیاش میتواند مشکلات را حل کند.
در خانه، مادربزرگ شیرین او را با آغوش گرم استقبال کرد و گفت: “شیرینعقل، امروز چه ماجراهایی داشتی؟”
شیرین با لبخند تمام ماجراهایش را تعریف کرد و مادربزرگ با افتخار گفت: “تو واقعاً دختری باهوش و مهربان هستی. همیشه به یاد داشته باش که عقل شیرین و مهربانی تو میتواند دنیا را به جای بهتری تبدیل کند.”
از آن روز به بعد، هر وقت کسی در دهکده مشکلی داشت، به سراغ شیرینعقل میآمد و او با خوشحالی به همه کمک میکرد. دوستانش همیشه از او میآموختند که با عقل شیرین و قلبی مهربان میتوان هر مشکلی را حل کرد. و اینگونه بود که شیرینعقل، دختر کوچک و باهوش دهکده، به قهرمان همه تبدیل شد.
پایان.