روزی روزگاری، در یک روستای کوچک و زیبا، دختری به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا عاشق رنگها و قصههای جادویی بود. هر روز به تماشای آسمان مینشست و منتظر میماند تا رنگینکمان زیبایی در آسمان ظاهر شود. او همیشه از مادربزرگش شنیده بود که در انتهای رنگینکمان، گنجی پنهان شده است.
یک روز، پس از باران تابستانی، لیلا متوجه شد که یک رنگینکمان بزرگ و زیبا در آسمان نقش بسته است. او با هیجان فریاد زد: “مادربزرگ، نگاه کن! رنگینکمان!”
مادربزرگ با لبخندی گفت: “بله، عزیزم. حالا وقت آن است که به دنبال انتهای رنگینکمان بروی و ببینی آیا میتوانی گنج را پیدا کنی.”
لیلا با چشمانی پر از شوق و ذوق گفت: “واقعاً؟ من میتوانم بروم؟”
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت: “بله، ولی یادت باشد که همیشه مهربان و شجاع باشی.”
لیلا با یک کولهپشتی کوچک و یک بطری آب به راه افتاد. او مسیر رنگینکمان را دنبال کرد و به راه افتاد. در راه، با یک خرگوش سفید کوچک به نام نانی برخورد کرد که به نظر گم شده میآمد. لیلا با مهربانی گفت: “سلام نانی، چرا اینقدر ناراحتی؟”
نانی با ناراحتی گفت: “من خانهام را گم کردهام و نمیدانم چطور برگردم.”
لیلا با لبخندی گفت: “نگران نباش، من به دنبال انتهای رنگینکمان میروم، بیا با هم برویم. شاید در راه خانهات را پیدا کنیم.”
نانی با خوشحالی پذیرفت و آنها با هم به راه ادامه دادند. کمی جلوتر، به یک رودخانه رسیدند. لیلا و نانی به دنبال راهی برای عبور از رودخانه بودند که ناگهان یک لاکپشت بزرگ به نام تانی به آنها نزدیک شد و گفت: “سلام، دوستان کوچک! آیا نیاز به کمک دارید؟”
لیلا با ادب گفت: “سلام تانی! بله، ما میخواهیم از این رودخانه عبور کنیم ولی نمیدانیم چطور.”
تانی با لبخندی گفت: “من میتوانم شما را به طرف دیگر رودخانه ببرم. سوار بر پشت من شوید.”
لیلا و نانی با خوشحالی سوار بر پشت تانی شدند و او آنها را به آرامی به طرف دیگر رودخانه برد. لیلا از تانی تشکر کرد و آنها به مسیر خود ادامه دادند.
پس از مدتی، به جنگلی پر از درختان بلند و گلهای رنگارنگ رسیدند. لیلا و نانی با شگفتی به اطراف نگاه کردند. در میانهی جنگل، یک جوجه تیغی کوچک به نام ریزی را دیدند که به نظر میرسید در حال جستجوی چیزی است. لیلا پرسید: “سلام ریزی، آیا به دنبال چیزی میگردی؟”
ریزی با نگرانی گفت: “سلام، بله! من توتم جادوییام را گم کردهام و بدون آن نمیتوانم به خانه برگردم.”
لیلا با اطمینان گفت: “ما به دنبال انتهای رنگینکمان میرویم. بیا با ما بیا، شاید در راه توتمت را پیدا کنیم.”
ریزی هم به آنها پیوست و حالا لیلا، نانی و ریزی با هم به مسیر خود ادامه دادند. در انتهای جنگل، ناگهان رنگینکمان نزدیکتر و درخشانتر شد. لیلا با شوق و ذوق گفت: “نگاه کنید! ما نزدیک انتهای رنگینکمان هستیم!”
وقتی به انتهای رنگینکمان رسیدند، یک درخشش بزرگ و زیبا به آنها خوشآمد گفت. در میان درخشش، یک گنجینهی پر از جواهرات رنگارنگ پیدا کردند. لیلا با خوشحالی گفت: “وای، این همان گنجی است که مادربزرگم گفت!”
اما بیشتر از گنج، لیلا خوشحال بود که در این سفر دوستان جدیدی پیدا کرده و به آنها کمک کرده است. نانی به خانهاش رسید، ریزی توتم جادوییاش را پیدا کرد و همه با هم به دهکده برگشتند.
مادربزرگ با لبخندی گفت: “آفرین بر تو، لیلا! تو نشان دادی که با مهربانی و شجاعت، میتوانی به هر گنجی دست یابی.”
لیلا با افتخار گفت: “مادربزرگ، بهترین گنج دوستان خوبی هستند که در این سفر پیدا کردم.”
و از آن روز به بعد، لیلا همیشه به یاد داشت که با مهربانی و شجاعت، میتواند هر مشکلی را حل کند و هر گنجی را پیدا کند.
پایان.