روزی روزگاری، در یک جنگل بزرگ و زیبا، درختی قدیمی و بلند به نام درخت راز زندگی میکرد. این درخت، به دلیل عمر طولانیاش، رازهای زیادی را در دل خود پنهان کرده بود. حیوانات جنگل همیشه کنجکاو بودند که بدانند درخت راز چه رازهایی در دل دارد، اما درخت راز به هیچکس چیزی نمیگفت.
یک روز، سنجاب کوچکی به نام سینا تصمیم گرفت تا رازهای درخت را کشف کند. او با دوستانش، خرگوش بازیگوش به نام بابی و جوجه تیغی کوچک به نام تپلی، به نزد درخت راز رفتند. سینا با ادب گفت: “سلام درخت راز! ما خیلی دوست داریم که رازهای تو را بدانیم. آیا میتوانی یکی از رازهایت را برای ما بگویی؟”
درخت راز با صدای آرام و مهربان گفت: “سلام سینا و دوستان عزیز! من رازهای زیادی دارم، اما فقط به کسانی که قلبی پاک و مهربان دارند، یکی از رازهایم را میگویم. آیا شما آمادهاید؟”
همه با هیجان و اشتیاق گفتند: “بله، آمادهایم!”
درخت راز با صدای آرام ادامه داد: “خیلی خوب. امروز میخواهم رازی را به شما بگویم که شاید بتواند به شما کمک کند. درون من، دانهای جادویی پنهان است. این دانه اگر در جای مناسبی کاشته شود و به خوبی از آن مراقبت شود، به درختی بزرگ و شگفتانگیز تبدیل میشود که میتواند آرزوهای شما را برآورده کند.”
سینا، بابی و تپلی با تعجب و شگفتی گفتند: “وای! این فوقالعاده است! چطور میتوانیم این دانه را پیدا کنیم؟”
درخت راز با لبخند گفت: “شما باید به خوبی از من مراقبت کنید و عشق و مهربانی خود را به من نشان دهید. اگر این کار را بکنید، من دانه جادویی را به شما هدیه میدهم.”
سینا، بابی و تپلی تصمیم گرفتند که هر روز به درخت راز سر بزنند و از او مراقبت کنند. آنها برگهای خشک را از دور درخت جمع کردند، به درخت آب دادند و با مهربانی با او صحبت کردند. روزها گذشت و درخت راز احساس کرد که این سه دوست کوچک واقعاً از صمیم قلب به او اهمیت میدهند.
یک روز صبح، وقتی سینا، بابی و تپلی به درخت راز سر زدند، درخت با صدای آرام و مهربان گفت: “شما نشان دادید که واقعاً مهربان و دلسوز هستید. حالا آمادهام که دانه جادویی را به شما بدهم.”
درخت یکی از شاخههای خود را خم کرد و دانهی کوچکی به رنگ طلایی را به آنها نشان داد. سینا با دقت دانه را برداشت و همه با هم به دنبال جای مناسبی برای کاشتن آن گشتند. در نزدیکی جنگل، زمینی نرم و آفتابی پیدا کردند و دانه را در آنجا کاشتند.
از آن روز به بعد، سینا، بابی و تپلی هر روز به دانه سر میزدند، به آن آب میدادند و با عشق و مهربانی از آن مراقبت میکردند. چند هفته بعد، دانه به جوانهای کوچک تبدیل شد و سپس به نهالی زیبا و سرسبز. نهال به سرعت رشد کرد و به درختی بزرگ و شگفتانگیز تبدیل شد.
روزی که درخت جادویی به بلوغ رسید، صدایی آرام از درخت شنیده شد: “سلام دوستان مهربان! من درخت آرزوها هستم. شما با مهربانی و دلسوزیتان نشان دادید که قلبی پاک دارید. حالا هر یک از شما میتواند یک آرزو بکند و من آن را برآورده خواهم کرد.”
سینا، بابی و تپلی با شوق و ذوق شروع به آرزو کردن کردند. سینا آرزو کرد که همه حیوانات جنگل همیشه در صلح و خوشبختی زندگی کنند. بابی آرزو کرد که همیشه غذاهای خوشمزه و کافی برای همه حیوانات وجود داشته باشد. تپلی هم آرزو کرد که همه دوستانش همیشه شاد و سالم باشند.
درخت آرزوها با لبخند گفت: “آرزوهای شما برآورده شد. شما نشان دادید که عشق و مهربانی میتواند دنیا را تغییر دهد.”
از آن روز به بعد، جنگل پر از صلح، خوشبختی و شادی شد. همه حیوانات از سینا، بابی و تپلی تشکر کردند و یاد گرفتند که با عشق و مهربانی میتوانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند. و اینگونه بود که راز درخت، به بزرگترین هدیهی جنگل تبدیل شد.
پایان.