روزی روزگاری، سه دوست خردسال به نامهای میلو، سوزان و لیلا تصمیم گرفتند تا به یک ماجراجویی جذاب و در همان زمان مفرح در کوهستانها بروند. آنها همیشه دوست داشتند که دنیای جدیدی کشف کنند و به جایهایی بروند که هنوز ندیدهاند. با هم بازی میکردند، با هم خندیدند و دوست یکدیگر بودند.
یک روز صبح زود، که آفتاب هنوز همه چیز را به رنگهای طلایی میکرد، میلو با لبخندی تازه به دوستانش گفت: “بیایید به کوهستان برویم! آنجا ما را منتظر ماجراجوییهای بزرگی است.”
سوزان با شوق گفت: “بله، بله! من میخواهم آلپهای بلند را ببینم و گلهای وحشی کوهستانی را!”
لیلا هم خندهدار گفت: “و من میخواهم آسمان آبی کوهستان را با دیدن پرواز پرندگان ببینم!”
دوستان با هم تصمیم گرفتند تا به سفر بپردازند. آنها لباسهای مناسب پوشیدند، غذا و آب را برداشتند و با شادی به سمت کوهستان حرکت کردند.
وقتی که به پای کوهستان رسیدند، میلو با شجاعت گفت: “خیلی بالا هست، اما ما میتوانیم!”
سوزان و لیلا همچنین با اشتیاق در قدمهای میلو پیروی کردند. آنها از زیر درختان سایهبان و از بین صخرههای بزرگ عبور کردند و به سمت قلههای بلند کوهستان حرکت کردند.
در حالی که به بالاترین نقطه رسیدند، آنها چشمانشان را با تمام زیبایی کوهستان باز کردند. در دوردست، آسمان آبی آرام و درخشان بود و زمین پوشیده از گلهای وحشی و چمنهای سبز بود.
سوزان با هیجان گفت: “چقدر زیباست! اینجا همه چیز به رنگهایی مختلف میدرخشد.”
لیلا هم خندهدار گفت: “واقعاً! من فکر میکردم که در زمین جدیدی قدم میگذارم.”
همه سه دوست در کنار هم ایستاده بودند و لحظاتی را با خودشان و طبیعت زیبا سپری میکردند. آنها با هم به بازی و پریدن از یک صخره به صورت جنبشی میپرداختند و لحظاتی پر از شادی و سرزندگی را سپری میکردند.
بعد از گذشت یک زمان کوتاه، آنها تصمیم گرفتند که به سمت پایین کوهستان بازگردند. در راه بازگشت، سوزان با یک گل کوهستانی زیبا پیدا کرد که پر از رنگهای درخشان بود.
سوزان با اشتیاق به دوستانش گفت: “نگاه کنید! چه گل زیبایی پیدا کردم!”
لیلا هم خندهدار گفت: “واقعاً زیباست! این گل را به عنوان یادگاری از این سفر برداریم.”
دوستان با هم این گل زیبا را به عنوان یادگاری از سفرشان به کوهستان برداشتند و با شادی به سمت قلعه متحرک بازگشتند. آنها همیشه این سفر را به عنوان یکی از بهترین ماجراجوییهای خود به یاد میآوردند و هرگز از کشف جهان و دوستی با هم خسته نمیشدند.
پایان.