روزی روزگاری، در یک روستای کوچک و دورافتاده، زندگی میکردند دو دوست خردسال به نامهای لیلا و میلاد. لیلا دختری خلاق و پرانرژی بود که همیشه به دنبال آفرینش و خلق چیزهای جدید میگشت. میلاد هم دوستی باهوش و دوستداشتنی بود که همیشه با لبخندی روشن و در حال تفکر بود.
یک روز، لیلا به یک اتفاق جالب برخورد کرد. او در خانهی پیرزنی قدیمی و خوشصورت به نام نانا آمد. نانا یک هنرمند بود و در کمترین وقت ممکن نقاشیهایی زیبا و جادویی میساخت. نقاشیهای نانا قدرتی خاص داشتند؛ آنها میتوانستند آرزوها را برآورده کنند!
لیلا با چشمهای پر از شگفتی به نقاشیهای نانا نگاه میکرد. او میدانست که این نقاشیها میتوانند مسائل را حل کنند و آرزوهای مختلف را به واقعیت تبدیل کنند. نانا به لیلا خواندن آموخت که هر کسی که میخواهد چیزی را بسازد، نیاز به ایدههای خلاقانه دارد. او گفت: “هرگز از خودت نگذر و همیشه برای یافتن آنچه که دوست داری از زندگی، پیش برو.”
یک روز، لیلا به نانا گفت: “من میخواهم یک نقاشی بکشم که تمامی دوستانم همه چیزی که دوست دارند را در آن ببینند.”
نانا لبخند زد و به لیلا گفت: “خب، با این کار باورمند خواهی شد که نقاشی آرزوها را میسازی. اما خاطره داشته باش که باید آرزوهای دوستانت را بدانی.”
لیلا با اشتیاق به دوستان خود رفت و آنها را درباره آرزوهایشان پرسید. میلاد گفت که میخواهد یک قلعه بسازد که دارای پنجرههای بزرگ و کتابخانهای پر از کتاب باشد. لیلا این آرزو را به نانا گفت و او نقاشی زیبایی از یک قلعه با کتابخانه بزرگ و پنجرههای بزرگ کشید.
سپس، لیلا به سوزان رفت که میخواست به یک دنیای پر از گلهای رنگارنگ و پرندگان زیبا برود. نانا هم این آرزو را برای لیلا تبدیل به نقاشی کرد. نقاشیهای نانا آرزوهای دوستان را به واقعیت تبدیل کرد و همه از آنها خوشحال شدند.
از آن روز به بعد، همه به نانا میآمدند تا نقاشی آرزوهایشان را ببینند. لیلا، میلاد و سوزان با نقاشیهای جادویی نانا یاد گرفتند که آرزوهایشان را به واقعیت تبدیل کنند و همیشه خوشحال بمانند.
پایان