روزی روزگاری، در یک جنگل دوردست، یک پرنده خاص به نام “پرنده خوشبختی” زندگی میکرد. این پرنده، با بالهای زرد رنگ و پرهایی که مثل کریستال درخشان بود، همیشه خندان و شاد بود. او توانایی خاصی داشت که میتوانست خوشبختی را به دیگران برساند.
پرنده خوشبختی همیشه با پرش و پرودگی از یک درخت به درخت دیگر پرید. هر جا که میرفت، اطرافش را به نشاط میآورد. او به دنبال دوستان جدید میگشت و با کودکان جنگل بازی میکرد. پرنده خوشبختی با آوازی شاد و زیبا، همه را به خنده میانداخت و قلبهایشان را با خوشبختی پر میکرد.
یک روز، پرنده خوشبختی به یک بچه کوچک به نام “آرین” برخورد کرد. آرین یک پسرک خجالتی و خسته از زندگی در جنگل بود. او اغلب تنها بود و با کودکان دیگری ارتباط برقرار نمیکرد. اما وقتی که پرنده خوشبختی آواز خواند و با بالهایش در هوا پرواز کرد، آرین به طرز عجیبی احساس شادابی و خوشبختی کرد.
آرین با خجالت به پرنده خوشبختی نزدیک شد و گفت: “چطور میتوانی همیشه اینقدر خوشحال باشی؟”
پرنده خوشبختی با لبخندی دلگرمکننده گفت: “من میدانم که خوشبختی درون خودم است و من این خوشبختی را با دیگران به اشتراک میگذارم. هر کس که اطرافم باشد، شادی و خوشبختی را حس میکند.”
آرین از این حرفها خیلی خوشحال شد. او از آن به بعد همیشه به دنبال پرنده خوشبختی بود و با او بازی میکرد. هر روز، پرنده خوشبختی به آرین و دوستانش آموزش میداد که چگونه با خوشبختی داشتن و به اشتراک گذاشتن زندگی کنند. آنها با هم بازی میکردند، با هم خندان میشدند و همیشه خاطرات خوبی برای یادآوری داشتند.
پرنده خوشبختی با تمام قلبش از اینکه میتوانست به دیگران خوشبختی بخشد، خوشحال بود. او به همه آموزش داد که خوشبختی درون ماست و هرگز نباید از دستش بدهیم.
از آن پس، جنگل دیگر همیشه پر از خنده و خوشبختی بود و همه به پرنده خوشبختی به عنوان پرندهای جادویی که خوشبختی را به همه میآورد، نگاه میکردند.
پایان