mountain2

در دورانی دور، در دهکده‌ای زیبا و دور افتاده، زندگی می‌کرد پسرکی به نام میلاد. او کودکی پرانرژی و خیلی خوشحال بود. همیشه به دنبال ماجراجویی و کشف چیزهای جدید می‌گشت. یک روز، در حالی که در باغچه‌ی خانوادگیش بازی می‌کرد، به طرف یک کوه کوچک پرید.

این کوه نام‌شان “کوه آرزوها” بود. میلاد از این نام خیلی خوشش می‌آمد، چون می‌شنیده بود که این کوه می‌تواند آرزوهایی را برآورده کند. او تصمیم گرفت که برود و خودش را از این خاصیت جادویی کوه مطمئن کند.

میلاد با شور و هیجان به سمت کوه آرزوها رفت. پایان این کوه کوچک بسیار زیبا بود و گلهای خرما در اطرافش رویاهایی از یک دنیای جادویی و پر از رازهای پنهان را برای میلاد در نظر می‌گرفت.

وقتی میلاد به قله کوه رسید، یک صندلی کوچک و رنگارنگ را در میان گلهای دیگر دید. او نشست و انتظار کشف رازهای کوه آرزوها را داشت. با باور کردن به قلبش و گره خوردن دستانش، او گفت: “کوه آرزوها، لطفاً آرزوهای من را برآورده کن!”

ناگهان، یک نور روشن و جادویی از قله کوه برافروخت. آسمان به طور جادویی تغییر رنگ داد و یک ستاره درخشان از آسمان به پایین آمد و در دست میلاد قرار گرفت. این ستاره آرزوهایی را که میلاد در قلبش نهفته بود، به واقعیت تبدیل کرد.

میلاد با خوشحالی بسیار، به سمت خانه بازگشت و آرزوهایش برآورده شده بودند. او با دوستانش داستان کوه آرزوها را به اشتراک گذاشت و همه به همدیگر و آرزوهایی که در قلبشان می‌پروراند، باور داشتند.

از آن روز، کوه آرزوها برای همه در دهکده، یک مکان ویژه بود. کودکان و بزرگان همیشه به این کوه می‌رفتند و آرزوهای خود را بیان می‌کردند. آنها به همیشه می‌دانستند که در دل کوه آرزوها، همه چیز ممکن است و هیچ آرزویی از دسترس خارج نیست.

پایان