lion

روزی روزگاری، در قلب جنگلی سرسبز و بزرگ، شیری قدرتمند و مهربان به نام “شیرکوهان” زندگی می‌کرد. شیرکوهان قوی‌ترین و باابهت‌ترین حیوان جنگل بود و همه حیوانات از او احترام می‌گذاشتند. اما با وجود قدرتش، شیرکوهان بسیار مهربان و دوستانه بود.

یک روز گرم و آفتابی، شیرکوهان تصمیم گرفت زیر سایه یک درخت بزرگ استراحت کند. او آرام زیر درخت دراز کشید و چشمانش را بست. در همان حال، موش کوچکی به نام “موشو” در نزدیکی شیرکوهان بازی می‌کرد. موشو خیلی پرانرژی و کنجکاو بود و همیشه به دنبال ماجراجویی‌های جدید بود.

موشو که شیرکوهان را دید، فکر کرد که این فرصتی عالی است تا شیر بزرگ را از نزدیک ببیند. او با دقت به شیرکوهان نزدیک شد و شروع به بالا رفتن از دم او کرد. اما شیرکوهان ناگهان بیدار شد و دید که یک موش کوچک روی بدنش است. شیرکوهان با صدای بلند گفت: “این چیست که روی من است؟”

موشو با ترس به پایین پرید و گفت: “ببخشید شیرکوهان، من نمی‌خواستم مزاحم شما بشوم. فقط خیلی کنجکاو بودم و می‌خواستم شما را از نزدیک ببینم.”

شیرکوهان با نگاهی مهربان به موشو گفت: “هیچ اشکالی ندارد، موشو. من هم کنجکاو شدم که چرا یک موش کوچک به سراغ من آمده است.”

موشو که از مهربانی شیرکوهان خوشحال شده بود، گفت: “شیرکوهان، می‌توانم دوست شما باشم؟”

شیرکوهان با لبخند پاسخ داد: “البته، چرا که نه؟ دوستی با همه حیوانات جنگل برای من افتخار است.”

از آن روز به بعد، شیرکوهان و موشو دوستان خوبی شدند. آنها هر روز با هم بازی می‌کردند و وقت می‌گذراندند. شیرکوهان با قدرتش از موشو محافظت می‌کرد و موشو با هوش و ذکاوتش به شیرکوهان کمک می‌کرد. همه حیوانات جنگل از دیدن دوستی شیر و موش تعجب می‌کردند، اما به زودی فهمیدند که دوستی واقعی هیچ حد و مرزی ندارد.

یک روز، اتفاقی ناخوشایند در جنگل رخ داد. شکارچیان بدجنس به جنگل آمدند و تله‌هایی برای گرفتن حیوانات گذاشتند. شیرکوهان که برای پیدا کردن غذا به راه افتاده بود، به طور ناگهانی در یکی از تله‌ها گیر افتاد. او تلاش کرد که خود را آزاد کند، اما تله خیلی محکم بود و او نمی‌توانست از آن بیرون بیاید.

شیرکوهان با صدای بلند کمک خواست، اما هیچ‌کس به او پاسخ نداد. در همین حال، موشو که متوجه غیبت طولانی دوستش شده بود، به دنبال شیرکوهان به راه افتاد. او به زودی صدای ناله‌های شیرکوهان را شنید و به سمت آن صدا دوید. وقتی موشو دید که شیرکوهان در تله گیر افتاده، بسیار نگران شد و بلافاصله به فکر راه حلی افتاد.

موشو به شیرکوهان گفت: “نگران نباش، شیرکوهان. من تو را نجات می‌دهم.”

شیرکوهان با تعجب نگاه کرد و گفت: “اما موشو، تو خیلی کوچکی. چطور می‌توانی به من کمک کنی؟”

موشو لبخندی زد و گفت: “من شاید کوچک باشم، اما باهوش هستم.”

موشو شروع به جویدن طناب‌های تله کرد. با دندان‌های تیز و کوچک خود، او به سرعت طناب‌ها را قطع کرد. شیرکوهان با هر طنابی که قطع می‌شد، بیشتر آزاد می‌شد. در نهایت، موشو موفق شد تله را کاملاً باز کند و شیرکوهان از آن بیرون آمد.

شیرکوهان با خوشحالی و تشکر گفت: “موشو، تو دوست واقعی من هستی. تو جان من را نجات دادی.”

موشو با فروتنی پاسخ داد: “این کاری بود که هر دوست خوبی برای دوستش انجام می‌دهد.”

از آن روز به بعد، دوستی شیرکوهان و موشو قوی‌تر از همیشه شد. آنها به همه حیوانات جنگل نشان دادند که دوستی و محبت می‌تواند از هر مانعی قوی‌تر باشد. شیرکوهان و موشو با هم داستان‌هایی از ماجراجویی‌هایشان تعریف می‌کردند و همه حیوانات جنگل با گوش‌های بزرگ به آنها گوش می‌دادند و از این دوستی عجیب و زیبا لذت می‌بردند.

و این‌طور بود که شیرکوهان و موشو با دوستی و محبتشان، جنگل را به جایی پر از عشق و دوستی تبدیل کردند.

پایان.