در زمانی دور، در دهکدهای دور افتاده، پادشاهی یخی وجود داشت که در سرزمینی پوشیده از برف و یخ بنا شده بود. این سرزمین زمستانی بود که همیشه پر از روزهای سرد و هوای برفی بود. در این پادشاهی، پادشاه بزرگی به نام “پادشاه یخ” حکمرانی میکرد و مردمش همه با لباسهای گرم و رنگارنگ به همه جا میرفتند تا از سرما محافظت کنند.
یک روز، یک کودک به نام مهراد که در دهکده زندگی میکرد، به دنیا آمد. مهراد پسری با چهرهای پر از خنده بود و همیشه دوست داشت با برف بازی کند و توپ بزند. او از زیبایی پادشاهی یخی و همه افراد دوست میداشت.
یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی مهراد در حیاط خانهاش با برف بازی میکرد، یک اتفاق عجیب وارد شد. او یک دخترک کوچولو به نام “پرنیا” را که به نظر مهراد از یک جادوگر بود، در برف دید. پرنیا لباسهای رنگارنگ و شعرهای زیبایی داشت و از همه مهربانتر بود.
مهراد و پرنیا به سرعت دوست شدند. آنها هر روز با هم به بازیهای برفی میپرداختند و در میان برفهای رقصاننده به دنبال ماجراهایی جدید میگشتند. گاهی اوقات، با هم برای کشف رازهای پادشاهی یخی به سرزمینهای دورتر میرفتند و با دیگر دوستان خود نیز آشنا میشدند.
یک روز، در جستجوی ماجراهای جدید، مهراد و پرنیا به یک باغ بزرگ از برف رسیدند که درونش یک عروسک بزرگ و شگفتانگیز قرار داشت. این عروسک میتوانست با جادوهای خود، برف بسازد و حتی درختان و گلها را با رنگهای زنده و شاد تزئین کند.
مهراد و پرنیا با شگفتی به این جادوییها نگاه کردند و هر دو خوشحال شدند. آنها به زودی دوستان دیگری در پادشاهی یخی شدند و همه با هم هر روز با بازیهای برفی و کشف رازهای جدید، از زندگی در پادشاهی یخی لذت میبردند.
از آن زمان، پادشاه یخ با دیدن شادی کودکان و جادویی برفی که در هر زاویه از پادشاهی میساختند، همیشه خنده روی لب داشت و مردم پادشاهی یخی هرگز از زیبایی و دفاع از سرما ناامید نمیشدند.
پایان