در دنیایی دور، جایی که پر از جادو و شگفتیها بود، چند کودک کوچک به نامهای آنا، ماکس، و سارا زندگی میکردند. آنها در هر روز از صبح تا شب بازی میکردند و خاطرات زیادی از خوشحالی و شادی به یاد میگرفتند. اما یک روز، هنگامی که آنا با دقت به یک کتاب قدیمی مینگرید، یک سری حروف جادویی روی صفحات برایش ظاهر شدند. حروفی که یک داستان از سفر در زمان را برایشان شروع میکردند.
«آنا، ماکس، و سارا،» خواند، «با دستهای کوچکتان به داستانی جادویی سفر میکنید.»
کودکان با شگفتی به یکدیگر نگاه کردند و به آن حروف باور کردند. آن لحظه، همه چیز دور و بر آنها تاریک شد و آنها احساس کردند که همچون پرندههایی رو به زمین میآیند. وقتی چشمانشان را باز کردند، در میان یک دشت سبز و پر از گلهای رنگارنگ قرار گرفتند. اطرافشان هیچ چیزی جز این دشت خوشبو و زیبا وجود نداشت.
«وااااای!» سارا فریاد زد. «ما کجا هستیم؟»
آنا به سرعت به اطراف نگاه کرد و گفت: «من فکر میکنم ما در یک دشت جادویی هستیم!»
ماکس به طرف یک گل سرخ رفت و آن را به بینی خود بو کرد. «خیلی خوب بو میدهد!»
در آن لحظه، یک شخص پیر و حکیم به آنها نزدیک شد. او با لبخندی دوستداشتنی گفت: «خوش آمدید به دنیای گذشته. اینجا جایی است که همه چیز ممکن است.»
کودکان با شگفتی به حکیم نگاه کردند. آن حکیم توضیح داد که آنها به دنبال یادگیری و کاوش در این دنیای گذشته هستند. آنا، ماکس، و سارا به ترتیب به او گفتند که چیزهای زیادی را میخواهند ببینند و یاد بگیرند.
پس از مدتی سپری شده در آموزش و کاوش، کودکان به آرامی به دنیای خود بازگشتند. آنها از تجربهی خود لذت بردند و هر روز با شادی بیشتری گذشت. از آن پس، هر وقت که آنا، ماکس، و سارا به کتاب قدیمیشان نگاه میکردند، باور داشتند که دنیایی از ماجراجوییها و حکایتهای مهیج برایشان منتظر است.
در این دنیای کودکانه، هر چیزی ممکن است، حتی سفر در زمان و فراگیری از تجربیات گذشته.
پایان