در یک روز آفتابی و دلانگیز، پسرکی جوان به نام آرمین در حیاط پشتی خانهاش با یک درخت بزرگ آشنا شد. آن درخت، یک چندساله بود که در گوشهای از حیاط آرام و بینهایت ایستاده بود و از زیرهی سایهاش، آرمین میتوانست صدای خوشایند و صمیمی آن را بشنود.
آرمین از زمانی که میدانست راه خود را پیدا کرده بود، همیشه با این درخت حرف میزد. او به آن درخت اسم “دوست” داده بود، زیرا فکر میکرد که هر درختی که دوست داشته باشید، یک دوست واقعی میتواند باشد.
هر روز آرمین برای چند دقیقه به حیاط میآمد و با درخت دوست میشد. او به آن همه چیز را میگفت؛ از ماجراهای خود، تجربیات روزمره، و حتی رویاهایش برای آینده. درخت همیشه با دقت گوش میکرد و به آرمین حس خوبی داد.
یک روز، آرمین به همراه خانوادهاش تصمیم گرفتند که برای یک سفر به جنگل بروند. او خیلی هیجان زده بود، زیرا اولین بار بود که میخواست دیدهای جدید و جذاب جنگل را کاوش کند. آرمین با کلی اسباب بازی، همراه خانوادهاش به سفر رفت.
در جنگل، آرمین درختهای بزرگ و پوشیده از برگهای سبز فراوان دید. او از هر درختی که دید، عاشق میشد و به آنها سلام میکرد. اما هیچ درختی همان حسی که در دلش بود را به وجود نمیآورد. هیچ درختی مثل “دوست” در حیاط خانهاش نبود که همیشه او را به دنیایش خوشامد میگفت.
هنگامی که آرمین به درختهایی با رنگهای روشن و برگهایی بزرگتر از آنچه که در شهر دیده بود، نزدیک شد، دچار حس تنهایی شد. او یاد “دوست” و حس دوستی صمیمیای که با آن درخت داشت، افتاد. آرمین به خاطر آورد که چگونه در حیاط خانه با درخت دوست میشد و چقدر این دوستی برایش ارزشمند بود.
با گذر زمان، آرمین به تصمیم رسید که این دوستی با “دوست” خود را به جنگل ببرد. هر چند که درختهای جنگل متفاوت بودند، اما او مطمئن بود که با توجه به اینکه همه چیز در زمین با هم مرتبط بود، باید یک درخت جایگزین “دوست” پیدا کند.
آرمین بیشتر به اطراف نگاه کرد و در نهایت یک درخت خوشبخت و صمیمی را پیدا کرد که به آن اسم “دوست دوم” داد. او به “دوست دوم” گفت که همیشه دوست خودش خواهد بود و هرگز فراموشش نمیکند.
آرمین با خانوادهاش با حس خوشحالی به خانه بازگشت. او از آن روز به بعد هر روز به “دوست” و “دوست دوم” میرفت و به آنها حرف میزد و در مورد همه چیز با آنها صحبت میکرد. او دیگر تنها نبود و احساس میکرد که همیشه یک درخت دوست دارد که به او گوش میدهد و همیشه پاسخ میدهد.
پایان