در دهکدهای کوچک واقع در دل کوهستانها، قلعهای تاریک و مرموز وجود داشت. این قلعه با دیوارهای سنگی بلند و پنجرههایی که همیشه بسته بودند، همیشه برای کودکان دهکده به عنوان یک معما و راز باقی میماند.
یک روز، یک پسرک به نام آرمان، که دلش برای کشف رازهای قلعه تاریک تنگ شده بود، تصمیم گرفت که به این سرزمین مرموز پی ببرد. آرمان از دوستانش، که شامل ملیکا، آرتین، و لیلا بودند، کمک خواست و همه به همراه شروع کردند به بررسی اطراف قلعه.
آنها در خیابانهای دهکده پیادهروی میکردند و به گوشه و کنارهها نگاه میکردند، اما هیچ رازی پیدا نکردند. با وجود اینکه پنجرههای قلعه بسته بودند، آنها به شدت علاقه داشتند که بفهمند که در داخل چه اتفاقاتی میافتد.
یک شب پر مهتاب، زمانی که ماه در آسمان بسیار درخشان بود، آنها تصمیم گرفتند که به قلعهٔ تاریک سفر کنند. آنها به آرامی و با دقت به دیوارهای سنگی قلعه نگاه کردند و احساس کردند که هرگز چنین چیزی ندیدهاند. در آن لحظه، یک صدای غریب و ناشناخته از درون قلعه شنیده شد.
آرمان و دوستانش همگی از ترس و هیجان به هم چسبیدند، اما با هم دستهایشان را گرفتند و به راهیکردند
پایان