روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و پر از درختان بلند، یک موش کوچک و زیرک به نام موشی زندگی میکرد. موشی همیشه در جستجوی غذا و دوستان جدید بود و به خاطر هوش و زیرکیاش، همیشه راهحلی برای هر مشکلی پیدا میکرد.
یک روز زیبا، موشی تصمیم گرفت که به دنبال آجیل و دانههای تازه برای زمستان آینده بگردد. او با دقت از لانهاش بیرون آمد و شروع به جستجو در جنگل کرد. در همان حال که از میان برگها و شاخهها عبور میکرد، ناگهان صدای نالهای شنید.
موشی به دنبال صدا رفت و دید که یک سنجاب کوچک در تلهای گرفتار شده است. سنجاب با چشمانی پر از اشک به موشی نگاه کرد و گفت: “کمکم کن! من در این تله گرفتار شدهام و نمیتوانم فرار کنم.”
موشی با دقت به تله نگاه کرد و بعد از کمی فکر کردن، یک ایده به ذهنش رسید. او با سرعت به دنبال یک چوب بلند دوید و آن را به تله نزدیک کرد. سپس با استفاده از چوب، تله را باز کرد و سنجاب را آزاد کرد. سنجاب از موشی تشکر کرد و گفت: “تو خیلی زیرک هستی! اگر تو نبودی، من هرگز نمیتوانستم آزاد شوم.”
موشی با لبخند گفت: “دوستان باید همیشه به هم کمک کنند. حالا بیا با هم به دنبال آجیل و دانههای تازه بگردیم.” و آنها با هم به جستجوی غذا پرداختند.
چند روز بعد، وقتی موشی و سنجاب در حال جستجوی غذا بودند، به یک رودخانه بزرگ رسیدند. رودخانه پر از آب بود و جریان آب بسیار سریع بود. سنجاب با نگرانی گفت: “چطور میتوانیم از این رودخانه عبور کنیم؟”
موشی کمی فکر کرد و سپس گفت: “ما باید از چوبها و شاخههای درختان یک پل کوچک بسازیم.” آنها با همکاری هم، چوبها و شاخههای درختان را جمع کردند و با دقت یک پل کوچک و محکم ساختند. با کمک این پل، آنها توانستند به راحتی از رودخانه عبور کنند.
در طرف دیگر رودخانه، آنها به یک درخت بزرگ و پر از آجیل و دانههای تازه رسیدند. موشی و سنجاب با شادی شروع به جمعآوری غذا کردند و مقدار زیادی دانه و آجیل برای زمستان ذخیره کردند.
یک روز دیگر، وقتی که موشی در حال جمعآوری غذا بود، متوجه شد که یک جوجه پرنده از لانهاش افتاده و نمیتواند به آشیانهاش بازگردد. جوجه پرنده با ترس و نگرانی به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست چکار کند.
موشی با دقت به جوجه پرنده نزدیک شد و گفت: “نگران نباش، من کمکت میکنم تا به آشیانهات برگردی.” سپس به دنبال چند برگ بزرگ و نرم رفت و آنها را به شکل یک بالش کوچک درست کرد. جوجه پرنده روی بالش نرم نشست و موشی با دقت آن را به آشیانهاش بازگرداند. مادر پرنده با خوشحالی از موشی تشکر کرد و گفت: “تو واقعاً موش زیرک و مهربانی هستی!”
موشی با لبخند گفت: “همه باید به هم کمک کنیم، این بهترین راه زندگی است.” و سپس به راه خود ادامه داد.
روزها گذشت و موشی همچنان به کمک دوستانش میپرداخت و هر روز راهحلهای جدیدی برای مشکلات پیدا میکرد. جنگل پر از دوستی و محبت شد و همه حیوانات جنگل موشی را به خاطر زیرکی و مهربانیاش دوست داشتند.
یک روز زمستانی سرد، وقتی که همه حیوانات در خانههایشان بودند، موشی به یاد تابستان گذشته افتاد و لبخندی زد. او به یاد تمام ماجراجوییها و کمکهایی که به دوستانش کرده بود، افتاد و احساس خوشبختی کرد. موشی فهمید که با هوش و زیرکی میتوان همیشه راهحلی برای مشکلات پیدا کرد و دوستان را خوشحال کرد.
از آن به بعد، موشی همیشه آماده بود تا به هر حیوانی که نیاز به کمک داشت، یاری رساند و جنگل پر از شادی و دوستی بود. موشی کوچک و زیرک همیشه راهحلهای جدیدی پیدا میکرد و همه حیوانات جنگل به او اعتماد داشتند و او را دوست داشتند. آرتین با هیجان گفت: “ما میخواهیم به جزیرهٔ شیرینیها برویم!” گل طلایی لبخندی زد و با چرخشی جادویی، قایق را به سمت جزیرهٔ شیرینیها هدایت کرد.
پایان