روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و زیبا، چهار دوست به نامهای آرمان، ملیکا، آرتین و لیلا زندگی میکردند. آنها همیشه در فصل تابستان، وقتی که مدرسه تعطیل میشد، به دنبال ماجراجویی و بازیهای جدید بودند. این تابستان هم از این قاعده مستثنی نبود.
یک روز گرم تابستانی، بچهها تصمیم گرفتند که به جنگل نزدیک دهکده بروند و یک روز پرماجرا داشته باشند. آنها با خودشان خوراکیها و آب برداشتند و به سوی جنگل راه افتادند. جنگل پر از درختان بلند و گلهای رنگارنگ بود و پرندگان زیبا در میان شاخهها آواز میخواندند.
وقتی به جنگل رسیدند، آرمان گفت: “بیایید یک نقشه گنج درست کنیم و دنبال گنج بگردیم!” همه با این ایده موافقت کردند و با هم شروع به کشیدن یک نقشه گنج کردند. آنها نشانههایی مانند درخت بزرگ، صخره عجیب و رودخانه کوچک را در نقشهشان قرار دادند.
بعد از اینکه نقشه گنج را کشیدند، تصمیم گرفتند که نشانهها را دنبال کنند. اولین نشانه، درخت بزرگی بود که در کنار یک تپه قرار داشت. آنها با هیجان به سمت تپه دویدند و درخت بزرگ را پیدا کردند. ملیکا گفت: “حالا باید به سمت صخره عجیب برویم!”
بچهها به دنبال نقشه، به راه افتادند و بعد از کمی پیادهروی، به صخره عجیب رسیدند. این صخره شکلی شبیه به یک حیوان بزرگ داشت و همه را شگفتزده کرد. آرتین گفت: “خیلی جالب است! حالا باید رودخانه کوچک را پیدا کنیم.”
با دنبال کردن نقشه، آنها به رودخانه کوچکی رسیدند که آب زلال و خنکی داشت. لیلا پیشنهاد داد که مدتی کنار رودخانه استراحت کنند و از آب خنک لذت ببرند. بچهها پاهایشان را در آب گذاشتند و از خنکی آب لذت بردند.
بعد از کمی استراحت، آنها به دنبال نشانه آخر، که یک درخت کوچک با برگهای طلایی بود، راه افتادند. وقتی که درخت کوچک را پیدا کردند، ملیکا به دنبال گنج در زیر درخت شروع به کندن زمین کرد. بعد از چند لحظه، او یک جعبه کوچک و زیبا پیدا کرد. همه با هیجان جعبه را باز کردند و داخل آن یک نقاشی زیبا و چند سنگ قیمتی کوچک بود.
آرمان گفت: “این نقاشی و سنگها خیلی قشنگ هستند! فکر میکنم این گنج به ما یادآوری میکند که مهمترین چیز در زندگی دوستی و همکاری است.”
همه با این حرف موافقت کردند و تصمیم گرفتند که نقاشی و سنگها را به عنوان یادگاری از این ماجراجویی نگه دارند. آنها به دهکده بازگشتند و ماجرای پیدا کردن گنج را برای خانوادههایشان تعریف کردند. همه از شنیدن داستان بچهها خوشحال شدند و به آنها افتخار کردند.
روزهای تابستان با بازی و ماجراجوییهای جدید برای بچهها ادامه یافت. یک روز دیگر، آنها تصمیم گرفتند که یک پیکنیک بزرگ در کنار رودخانه داشته باشند. بچهها با خودشان غذاهای خوشمزه، میوههای تازه و نوشیدنیهای خنک آوردند و در کنار رودخانه پهن کردند. آنها با هم غذا خوردند، بازی کردند و از طبیعت زیبا لذت بردند.
در یکی از این روزها، بچهها به فکر ساختن یک خانه درختی افتادند. آنها با کمک هم و با استفاده از چوبهای مقاوم، یک خانه درختی زیبا و مستحکم ساختند. این خانه درختی تبدیل به پاتوق آنها شد و هر روز به آنجا میرفتند تا بازی کنند و داستانهای جدیدی برای هم تعریف کنند.
تابستان برای بچهها پر از لحظات شاد و خاطراتی زیبا بود. آنها یاد گرفتند که با همکاری و دوستی میتوانند هر چیزی را ممکن کنند و از هر لحظه لذت ببرند. با نزدیک شدن پاییز و بازگشایی مدرسه، بچهها با دلی پر از خاطرات تابستانی به مدرسه بازگشتند و همیشه به یاد آن ماجراجوییها و بازیهای شاد تابستانی بودند.
از آن پس، هر تابستان، آرمان، ملیکا، آرتین و لیلا با هم برنامههای جدیدی میریختند و ماجراجوییهای جدیدی را تجربه میکردند. آنها همیشه یاد میگرفتند که دوستی و همکاری مهمترین گنج زندگی است و این گنج را همیشه در قلب خود نگه میداشتند. پایان