روزی روزگاری در یک دهکدهٔ کوچک و زیبا، یک دختر کوچک به نام نازنین زندگی میکرد. نازنین همیشه شاد و خوشحال بود و دوست داشت که همه را خوشحال کند. او دوستان زیادی داشت و همهٔ مردم دهکده او را دوست داشتند.
یک روز، وقتی نازنین در حال بازی در جنگل بود، ناگهان یک جعبه کوچک و زیبا پیدا کرد که زیر یک درخت پنهان شده بود. جعبه به نظر خیلی قدیمی میآمد و با جواهرات براق و درخشان تزئین شده بود. نازنین با هیجان جعبه را برداشت و به خانه برد.
وقتی نازنین به خانه رسید، تصمیم گرفت که جعبه را باز کند و ببیند داخل آن چیست. با دقت درب جعبه را باز کرد و با تعجب دید که داخل جعبه یک چراغ کوچک و زیبا قرار دارد. چراغ براق و درخشان بود و نازنین بلافاصله فهمید که این یک چراغ جادویی است.
نازنین با خوشحالی چراغ را برداشت و آن را به همه نشان داد. او به دوستانش، مادر و پدرش و همهٔ مردم دهکده گفت: “ببینید! من یک چراغ جادویی پیدا کردهام!” همه با تعجب و شگفتی به چراغ نگاه کردند و از زیبایی آن لذت بردند.
نازنین تصمیم گرفت که چراغ جادویی را روشن کند. او با دقت چراغ را روشن کرد و ناگهان یک نور درخشان و زیبا از چراغ خارج شد. نور چراغ به همهٔ جاهای دهکده رسید و همه چیز را روشن و براق کرد.
اما این چراغ جادویی فقط روشنایی نمیبخشید. هر کسی که به نور چراغ نگاه میکرد، ناگهان احساس خوشحالی و شادی میکرد. بچهها شروع به خندیدن و بازی کردن کردند، بزرگترها با هم صحبت میکردند و لبخند میزدند و همهٔ دهکده پر از شادی و خوشحالی شد.
نازنین با دیدن این صحنهها خیلی خوشحال شد و فهمید که این چراغ جادویی واقعاً هدیهای است که همه را خوشحال میکند. او تصمیم گرفت که هر روز این چراغ جادویی را روشن کند تا همهٔ مردم دهکده همیشه خوشحال باشند.
روزها میگذشت و هر روز نازنین چراغ جادویی را روشن میکرد و همهٔ مردم دهکده از نور و شادی چراغ لذت میبردند. آنها فهمیدند که با خوشحالی و دوستی میتوانند زندگی بهتری داشته باشند و مشکلاتشان را بهتر حل کنند.
یک روز، وقتی که نازنین در حال بازی در جنگل بود، ناگهان صدای ضعیفی شنید. او به دنبال صدا رفت و دید که یک پرندهٔ کوچک و زیبا زیر یک درخت زخمی شده است. نازنین پرنده را برداشت و به خانه برد. او با دقت و مهربانی پرنده را درمان کرد و به او غذا و آب داد.
بعد از چند روز، پرندهٔ کوچک بهتر شد و میتوانست دوباره پرواز کند. پرنده با خوشحالی از نازنین تشکر کرد و گفت: “تو خیلی مهربان و دوستداشتنی هستی. من میخواهم یک هدیهٔ ویژه به تو بدهم.” سپس پرنده یک دانهٔ کوچک و درخشان به نازنین داد.
پرنده گفت: “این دانه جادویی است. اگر آن را بکاری، یک درخت زیبا و بزرگ رشد خواهد کرد که میتواند آرزوهایت را برآورده کند.” نازنین با خوشحالی دانه را گرفت و در باغچهٔ خانهاش کاشت.
روزها گذشت و درخت کوچک شروع به رشد کرد. نازنین هر روز به درخت آب میداد و از آن مراقبت میکرد. درخت بزرگ و بزرگتر شد و شاخههایش پر از گلهای زیبا و رنگارنگ بود. نازنین فهمید که این درخت جادویی میتواند آرزوهایش را برآورده کند.
نازنین آرزو کرد که همهٔ مردم دهکده همیشه خوشحال و سلامت باشند و هیچ مشکلی نداشته باشند. درخت جادویی آرزوی او را برآورده کرد و همهٔ مردم دهکده همیشه خوشحال و خوشبخت شدند.
از آن به بعد، نازنین هر روز به درخت جادویی سر میزد و از زیبایی و جادوی آن لذت میبرد. او فهمید که با مهربانی و محبت میتواند دنیا را به جای بهتری تبدیل کند و همیشه سعی میکرد به دیگران کمک کند و آنها را خوشحال کند.
و اینگونه بود که نازنین و مردم دهکده همیشه در کنار هم با خوشحالی و دوستی زندگی میکردند و هر روزشان پر از نور و شادی بود.
پایان