روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و زیبا، دختری کوچک و مهربان به نام لیلی زندگی میکرد. لیلی عاشق طبیعت و حیوانات بود و هر روز به دنبال کشف چیزهای جدید به جنگل نزدیک دهکده میرفت.
یک روز آفتابی، لیلی تصمیم گرفت که به دنبال گلهای رنگارنگ به جنگل برود. او یک سبد کوچک با خود برداشت و به سمت جنگل راه افتاد. لیلی با شادی و هیجان از میان درختان عبور میکرد و به دنبال گلهای زیبا میگشت. ناگهان صدای عجیبی شنید. صدایی شبیه به بالهای بزرگی که در هوا میزدند.
لیلی با کنجکاوی به دنبال صدا رفت و بعد از چند قدم، با شگفتی دید که یک اسب بالدار زیبا در میان جنگل ایستاده است. اسب بالدار پرهایی براق و سفید داشت و با چشمان مهربان به لیلی نگاه میکرد. لیلی با دقت به اسب نزدیک شد و گفت: “سلام! من لیلی هستم. تو خیلی زیبایی. آیا میتوانم با تو دوست شوم؟”
اسب بالدار با سرش تکان داد و به لیلی نزدیکتر شد. لیلی دستش را به سمت اسب دراز کرد و اسب بالدار به آرامی سرش را به دست لیلی زد. لیلی با خوشحالی گفت: “تو خیلی دوستداشتنی هستی. میخواهی با هم بازی کنیم؟”
اسب بالدار با خوشحالی بالهایش را به حرکت درآورد و لیلی فهمید که او هم دوست دارد بازی کند. لیلی به اسب گفت: “بیا با هم به جستجوی گلهای رنگارنگ برویم و آنها را جمع کنیم.” اسب بالدار با بالهای بزرگش لیلی را به آرامی بلند کرد و آنها با هم به پرواز در آمدند.
لیلی و اسب بالدار در میان درختان پرواز کردند و گلهای زیبایی را پیدا کردند. لیلی با دقت گلها را در سبدش میگذاشت و از پرواز در کنار اسب بالدار لذت میبرد. آنها با هم به نقاط مختلف جنگل رفتند و گلهای رنگارنگ و زیبا را جمعآوری کردند.
بعد از اینکه سبد پر از گل شد، لیلی و اسب بالدار در یک چمنزار زیبا فرود آمدند. لیلی به اسب گفت: “تو بهترین دوست من هستی. من خیلی خوشحالم که تو را پیدا کردم.” اسب بالدار با مهربانی به لیلی نگاه کرد و با سرش تکان داد.
لیلی و اسب بالدار تصمیم گرفتند که هر روز با هم بازی کنند و ماجراجوییهای جدیدی را تجربه کنند. آنها هر روز به جنگل میرفتند و گلهای جدیدی پیدا میکردند، در رودخانه شنا میکردند و از طبیعت زیبا لذت میبردند.
یک روز، لیلی تصمیم گرفت که اسب بالدار را به خانوادهاش معرفی کند. او به اسب گفت: “میخواهی با من به دهکده بیایی و خانوادهام را ببینی؟” اسب بالدار با خوشحالی موافقت کرد و با لیلی به سمت دهکده پرواز کردند.
وقتی که به دهکده رسیدند، همهٔ مردم از دیدن اسب بالدار شگفتزده شدند. لیلی با افتخار گفت: “این دوست جدید من است. او یک اسب بالدار جادویی است و ما با هم ماجراجوییهای زیادی داشتیم.” همهٔ مردم دهکده با خوشحالی از اسب بالدار استقبال کردند و او را دوست داشتند.
از آن روز به بعد، اسب بالدار به یک عضو محبوب دهکده تبدیل شد. او هر روز با لیلی و دوستانش بازی میکرد و آنها را به ماجراجوییهای جدید میبرد. لیلی و اسب بالدار همیشه در کنار هم بودند و هر روزشان پر از شادی و دوستی بود.
لیلی فهمید که دوستی و محبت مهمترین چیزها در زندگی هستند و با داشتن یک دوست خوب میتوان هر روز را پر از خوشحالی و ماجراجویی کرد. اسب بالدار هم از داشتن لیلی به عنوان دوستش خیلی خوشحال بود و همیشه به او وفادار ماند.
و اینگونه بود که لیلی و اسب بالدار هر روز با هم به دنبال ماجراجوییهای جدید میرفتند و دوستیشان روز به روز قویتر میشد. دهکده کوچک و زیبا پر از شادی و دوستی بود و همهٔ مردم دهکده از دیدن دوستی بین لیلی و اسب بالدار لذت میبردند.
پایان