روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک کنار دریا، پسری کوچک به نام سینا زندگی میکرد. سینا عاشق دریا و ماهیها بود و همیشه دوست داشت که رازهای زیر آب را کشف کند. او هر روز به ساحل میرفت و ساعتها کنار آب بازی میکرد و به ماهیها و موجودات دریایی نگاه میکرد.
یک روز، وقتی که سینا در حال بازی کنار ساحل بود، ناگهان یک صدف بزرگ و درخشان دید. صدف خیلی زیبا و براق بود و سینا با هیجان آن را برداشت. او صدف را باز کرد و با تعجب دید که داخل آن یک نقشه کوچک و جادویی قرار دارد. نقشه به او نشان میداد که یک پادشاهی بزرگ و زیبا در زیر آب وجود دارد.
سینا با خوشحالی به خانه دوید و نقشه را به پدر و مادرش نشان داد. پدر و مادر سینا با دیدن نقشه تعجب کردند، اما به سینا گفتند که او میتواند به این ماجراجویی برود و پادشاهی زیر آب را کشف کند. سینا خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت که به دنبال پادشاهی زیر آب برود.
او لباس شنا پوشید و با نقشهاش به سمت دریا رفت. وقتی که به ساحل رسید، نقشه را باز کرد و دید که باید به یک نقطه خاص در دریا شنا کند. سینا با شجاعت به آب پرید و به سمت نقطهای که نقشه نشان میداد شنا کرد. او خیلی هیجان زده بود و نمیتوانست صبر کند تا پادشاهی زیر آب را ببیند.
وقتی که سینا به نقطه مورد نظر رسید، ناگهان یک جریان جادویی او را به عمق دریا کشاند. سینا چشمانش را بست و وقتی که دوباره چشمانش را باز کرد، با شگفتی دید که در یک دنیای زیر آب زیبا و شگفتانگیز قرار دارد. همه جا پر از رنگهای زیبا و موجودات دریایی عجیب و غریب بود. ماهیهای رنگارنگ، مرجانهای درخشان و گیاهان دریایی بلند و زیبا در همه جا دیده میشدند.
سینا با دقت به نقشه نگاه کرد و دید که باید به یک قلعه بزرگ و درخشان برود که در مرکز پادشاهی قرار دارد. او به سمت قلعه شنا کرد و با هر قدمی که برمیداشت، موجودات دریایی مهربان و دوستداشتنی به او خوشامد میگفتند. سینا با آنها صحبت میکرد و از زیباییهای پادشاهی لذت میبرد.
وقتی که سینا به قلعه رسید، با تعجب دید که دروازههای بزرگ و طلایی قلعه باز شدهاند و پادشاه و ملکه زیر آب به استقبال او آمدهاند. پادشاه گفت: “سلام سینا! ما منتظر تو بودیم. نقشه جادویی تو را به اینجا هدایت کرد تا ما را ملاقات کنی.”
سینا با هیجان گفت: “من خیلی خوشحالم که اینجا هستم. اینجا خیلی زیباست! آیا میتوانم بیشتر درباره پادشاهی شما بدانم؟” ملکه با مهربانی لبخند زد و گفت: “بله، البته! بیا با ما به داخل قلعه بیا تا همه چیز را به تو نشان دهیم.”
پادشاه و ملکه سینا را به داخل قلعه بردند و او را با اتاقهای زیبا و باغهای دریایی شگفتانگیز آشنا کردند. سینا از دیدن همه چیز لذت میبرد و هر لحظه بیشتر عاشق این دنیای زیر آب میشد. او با ماهیها و موجودات دریایی بازی میکرد و از آنها چیزهای جدید یاد میگرفت.
بعد از گذراندن یک روز پرماجرا و شاد در پادشاهی زیر آب، پادشاه به سینا گفت: “ما خیلی خوشحالیم که تو را ملاقات کردیم. تو همیشه دوست ما خواهی بود و میتوانی هر وقت که خواستی به اینجا برگردی.” سینا با خوشحالی گفت: “من هم خیلی خوشحالم که شما را ملاقات کردم. اینجا بهترین جایی است که تا به حال دیدهام!”
پادشاه یک گردنبند جادویی به سینا داد و گفت: “این گردنبند به تو کمک میکند که هر وقت که بخواهی به پادشاهی زیر آب برگردی. فقط آن را بپوش و به آب بپر.” سینا با خوشحالی گردنبند را گرفت و از پادشاه و ملکه تشکر کرد.
سینا با گردنبند جادوییاش به سطح آب برگشت و به دهکدهاش بازگشت. او داستان پادشاهی زیر آب و ماجراجوییهایش را برای خانواده و دوستانش تعریف کرد. همه با شگفتی به داستان او گوش دادند و از شنیدن ماجراهای او لذت بردند.
از آن روز به بعد، سینا هر وقت که دلش برای پادشاهی زیر آب تنگ میشد، گردنبند جادوییاش را میپوشید و به دیدار دوستانش در دنیای زیر آب میرفت. او همیشه از دوستی و محبت پادشاه و ملکه زیر آب لذت میبرد و هر روزش پر از شادی و ماجراجویی بود.
و اینگونه بود که سینا و دوستانش در پادشاهی زیر آب همیشه با هم دوست بودند و هر روز پر از شادی و ماجراجوییهای جدید میشدند. دهکده کوچک و زیبا پر از داستانهای شگفتانگیز سینا بود و همهٔ مردم از شنیدن ماجراهای او خوشحال میشدند.
پایان