روزی روزگاری، در نزدیکی ساحلی زیبا، پسری کوچک به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان عاشق دریا و بازی با شنهای ساحل بود. او هر روز با پدر و مادرش به ساحل میرفت و ساعتها با شنهای نرم بازی میکرد. یک روز، آرمان تصمیم گرفت که یک قلعه بزرگ و زیبا از شن بسازد.
آرمان با هیجان و شوق به ساحل رفت و با استفاده از سطل و بیلچهاش شروع به ساختن قلعه شنی کرد. او با دقت و حوصله دیوارهای قلعه را ساخت و برجهای کوچکی را در اطراف قلعه قرار داد. بعد از چند ساعت کار، آرمان قلعه شنی بزرگی ساخته بود که بسیار زیبا و شگفتانگیز بود.
وقتی که آرمان قلعهاش را تمام کرد، ناگهان بادی ملایم وزید و قلعه شروع به درخشیدن کرد. آرمان با تعجب دید که قلعه شنیاش زنده شده و درهایش باز شدهاند. او با کنجکاوی به قلعه نزدیک شد و داخل آن رفت. درون قلعه، همه چیز زیبا و درخشان بود. دیوارها از شنهای طلایی ساخته شده بودند و نور خورشید آنها را درخشانتر میکرد.
آرمان با شگفتی به اطراف نگاه کرد و ناگهان صدای نرمی شنید که گفت: “سلام آرمان! من شاهزاده شن هستم. تو قلعه من را ساختی و من میخواهم از تو تشکر کنم.” آرمان با تعجب به سمت صدا نگاه کرد و دید که یک شاهزاده کوچک و زیبا با لباسهای طلایی در مقابلش ایستاده است.
شاهزاده شن با لبخند گفت: “آرمان، تو با دقت و محبت این قلعه را ساختی. به عنوان تشکر، من میخواهم به تو یک هدیه ویژه بدهم.” او یک جعبه کوچک و زیبا به آرمان داد و گفت: “این جعبه جادویی است. هر وقت که آن را باز کنی، میتوانی به قلعه شنی من بیایی و با من و دوستانم بازی کنی.”
آرمان با خوشحالی جعبه جادویی را گرفت و از شاهزاده شن تشکر کرد. او به قلعه نگاه کرد و گفت: “این بهترین هدیهای است که تا به حال گرفتهام. من همیشه دوست داشتم یک قلعه شنی داشته باشم و حالا میتوانم هر وقت که بخواهم به اینجا بیایم.”
شاهزاده شن با لبخند گفت: “بله، آرمان. هر وقت که دلت برای قلعه شنی تنگ شد، کافی است جعبه جادویی را باز کنی و به اینجا بیایی. ما همیشه منتظر تو هستیم.”
آرمان با خوشحالی از قلعه خارج شد و به خانه برگشت. او به پدر و مادرش گفت: “من امروز یک ماجراجویی شگفتانگیز داشتم و با شاهزاده شن آشنا شدم. او به من یک جعبه جادویی داد که میتوانم هر وقت که بخواهم به قلعه شنی بروم و با او بازی کنم.”
پدر و مادر آرمان با تعجب و شادی به او گوش دادند و از خوشحالی او لذت بردند. آرمان هر روز با شوق و هیجان به ساحل میرفت و با جعبه جادوییاش به قلعه شنی میرفت. او با شاهزاده شن و دوستانش بازی میکرد و از هر لحظه لذت میبرد.
روزها گذشت و آرمان و شاهزاده شن دوستانی صمیمی شدند. آنها با هم داستانهای جالبی تعریف میکردند و ماجراجوییهای شگفتانگیزی را تجربه میکردند. آرمان فهمید که با محبت و دقت میتوان چیزهای زیبا و شگفتانگیزی ساخت و از دوستیهای جدید لذت برد.
و اینگونه بود که آرمان و شاهزاده شن هر روز در قلعه شنی بازی میکردند و هر روزشان پر از شادی و ماجراجویی بود. ساحل زیبا پر از خندههای آرمان و دوستانش بود و همهٔ حیوانات ساحل از دیدن شادی آنها خوشحال بودند. آرمان فهمید که با محبت و دقت میتوان دنیا را زیباتر کرد و از دوستیهای جدید لذت برد. پایان