روزی روزگاری در شهرکی کوچک، یک پرندهی خیالی به نام “پرنده آهنی” وجود داشت. او نه پرندهی معمولی بود و نه پرندهی جادویی. او از آهن ساخته شده بود، با بالهایی از تیرآهن و پرهایی از ورق آهنی. اما عجیبترین ویژگی او این بود که هرگز از دوشی پایین نمیآمد و همیشه در آسمان پر میپرید.
پرنده آهنی در ابتدا تنها بود. او در خانهی کوچکش، که یک کارگاه آهنگری بود، ساخته شده بود. آهنگر پیری به نام آقای روحانی او را طراحی کرده بود تا به دنیا نشان دهد که حتی یک پرنده آهنی هم میتواند آرزوهایش را دنبال کند.
یک روز، پرنده آهنی تصمیم گرفت تا به دنبال ماجراجویی برود. او پرهایش را با افتخار پخش کرد و به آسمان پرید. در هر روزی که از آن به بعد میگذشت، او به دنبال سرزمینهای دور و نزدیک میرفت و با انسانها و حیوانات دیگر آشنا میشد.
یک روز، در سفری به یک جزیره دوردست، پرنده آهنی با یک پرنده زرد رنگ و کوچک به نام پرستو آشنا شد. پرستو یک پرنده مهربان و خوشقلب بود که از او خوشش آمد و دوستی با او برقرار کرد. آنها همراه با هم پریدند و به تماشای زیباییهای جزیره پرداختند.
پرنده آهنی به پرستو گفت: “من از آهن ساخته شدهام و هرگز از دوشی پایین نمیآیم. اما از دیدن دنیای زیبا و دوستی با تو خیلی خوشحالم.”
پرستو به او لبخند زد و گفت: “تو هر چه هستی، من تو را دوست دارم. مهم نیست از چه موادی ساخته شدهای، مهم این است که قلبت خوب باشد.”
پرنده آهنی از این حرفها خوشحال شد و با پرستو دوستی عمیقی برقرار کرد. آنها همیشه با هم به سرزمینهای دیگر میرفتند و هر روز با هم ماجراجویی میکردند.
و اینگونه، پرنده آهنی فهمید که مهم نیست چه موادی تو را ساختهاند، مهم این است که قلبت پر از محبت و دوستی باشد. او به همیشه باز میگشت به کارگاه آهنگری خود و آقای روحانی با افتخار از ماجراهایش گوش میداد و همیشه به او میگفت: “تو پرندهای خیالی نیستی، تو پرندهای واقعی هستی که قلبش پر از دوستی است.”
و اینگونه، پرنده آهنی و پرستو همیشه با هم ماجراجویی میکردند و دوستی واقعی را تجربه میکردند، در حالی که هر کدام به شیوهی خودشان، در دنیای آنها خاص بودند.
پایان