در روستای کوچکی به نام شادابپرور، یک آجیلفروش قهوهخانهای داشتند که شیرینیهای جادویی میفروخت. آجیلفروش، آقای قهرمان نام داشت. او شیرینیهایی درست میکرد که خاصیتهای جادویی داشتند.
یکی از محبوبترین شیرینیهای آقای قهرمان شیرینیهای رنگارنگ بودند. هر کدام از این شیرینیها، ویژگی خاصی داشت. مثلاً شیرینی زرد، هر کسی که آن را میخورد، شاداب و پرانرژی میشد. شیرینی سبز، هر کسی که آن را میخورد، به یاد افکار خوب میافتاد. و شیرینی آبی، هر کسی که آن را میخورد، احساس آرامش و سکون میکرد.
یک روز، دخترکی به نام لیلا به همراه مادرش به فروشگاه آقای قهرمان آمدند. لیلا عاشق شیرینیهای جادویی بود. وقتی وارد فروشگاه شدند، چشمهای کوچولوی لیلا به شیرینیهای رنگارنگ افتاد. او به آقای قهرمان گفت: “آقای قهرمان، ما شیرینی جادویی میخواهیم!”
آقای قهرمان لبخندی زد و به لیلا و مادرش گفت: “خوب، شیرینیهای جادوییام را ببینید. امروز مخصوصاً برای شما شیرینیهای ویژهای درست کردهام.”
لیلا با هیجان وارد شد و شیرینیهای رنگارنگ را با دقت نگاه کرد. او تصمیم گرفت شیرینی زرد را برای خودش بخورد تا شاداب و پرانرژی شود. مادر لیلا هم شیرینی سبز را انتخاب کرد تا به یاد افکار خوب بیفتد.
بعد از خوردن شیرینیهای جادویی، لیلا و مادرش حس خوبی داشتند. آنها با لبخند از فروشگاه خارج شدند و به روستای شادابپرور بازگشتند. از آن پس، هرگاه لیلا یا مادرش نیاز به شادی یا آرامش داشتند، به فروشگاه آقای قهرمان میرفتند و یکی از شیرینیهای جادوییاش را میخوردند.
و اینطور به لطف شیرینیهای جادویی آقای قهرمان، همیشه لیلا و مادرش شاد و سرزنده بودند و همیشه به یاد افکار خوب میافتادند، به خصوص هنگامی که با هم دور هم مینشستند و از این شیرینیهای خاص لذت میبردند.
پایان