در شهری کوچک و پر از رنگ و نور، یک پسربچه با نام میلاد زندگی میکرد. میلاد پسری پرانرژی و خلاق بود که هر شب، پس از شام، به بالکن خانهشان میرفت و به آسمان نگاه میکرد. او عاشق آسمان و ستارهها بود، اما بیشتر از همه، از ماه خوشش میآمد.
میلاد هر شب با لبخندی به ماه سلام میکرد: “سلام ماه عزیز. چطوری امشب؟”
ماه همیشه با درخششی خاص به او جواب میداد: “سلام میلاد. من همیشه خوبم و شما؟”
میلاد بعد از سلام به ماه، به او از ماجراهای روزش میگفت. او داستانهای زیادی داشت، از جمله داستانهایی که از پدر و مادرش میشنید و همینطور داستانهایی که خودش میساخت. ماه هم همیشه با دقت به میلاد گوش میکرد و به او همدردی میکرد.
یک شب، میلاد به خواب عجیبی فرو رفت. در خواب، او به دنیایی رسید که پر از نور و رنگ بود. او متوجه شد که در دنیای ماه قرار دارد. ماه که به شکل یک صورت مهربان درخشان مقابل او ایستاده بود.
ماه به میلاد خوشامد گفت و گفت: “خوش آمدی به دنیای من، میلاد.”
میلاد با تعجب گفت: “آیا این واقعی است؟ من در دنیای ماه هستم؟”
ماه لبخند زد و گفت: “بله، اینجا دنیای من است. من تو را همیشه از دور نظاره میکنم و به داستانهایت گوش میدهم.”
میلاد با شادی گفت: “من همیشه دوست داشتم با تو صحبت کنم و از داستانهایم با تو حرف بزنم. از این به بعد همیشه به ماه سلام خواهم کرد.”
ماه و میلاد همیشه دوستان خوبی بودند. او از این لحظه به بعد هر شب، قبل از خواب، به ماه سلام میکرد و داستانهای خود را با او به اشتراک میگذاشت. و هرگاه از خواب بیدار میشد، احساس میکرد که دوست واقعیای دارد که همیشه در کنارش است - دوستی که هرگز تنها نمیگذاردش.
به همین خاطر، میلاد و ماه همیشه دوستان صمیمی بودند، در هر شب و هر روز، تا ابد.
پایان