در دنیایی دوردست و زیبا، یک باغ جادویی وجود داشت که هر کودکی را شگفتزده میکرد. این باغ پر از گلهای رنگارنگ و موجودات جادویی بود که در هر گوشهای از آن میتوانستیم حضورشان را حس کنیم.
دخترکی به نام آنیسا همیشه از این باغ خیلی دوست داشت. او هر روز بعد از صبحانه به باغ جادویی میرفت تا با دوستانش، پرندگان رنگارنگ و پروانههای جادویی بازی کند. در این باغ، گلهایی به هر رنگی که بخواهید میتوانستید ببینید. گلهای زرد، آبی، قرمز و حتی بنفشی که با بوی خوششان هر کودکی را شاداب میکردند.
یک روز، آنیسا در باغ جادویی به یک درخت بزرگ و قدیمی برخورد کرد. این درخت پر از میوههای شیرین و رنگارنگ بود. درخت با صدایی دلنشین به آنیسا گفت: “سلام آنیسا عزیز. خوشحالم که به من سر زدی.”
آنیسا با شگفتی گفت: “سلام درخت جادویی! چه میوههای زیبایی داری. آیا میتوانم یکی از آنها را بچینم؟”
درخت جادویی لبخند زد و یک میوه زرد و شیرین به آنیسا داد. “این یکی از میوههای من است. آن را بخور و ببین چه اتفاق جادویی میافتد.”
آنیسا از میوه خورد و در همان لحظه، حس کرد که انرژی و شادابی به تنش آمد. این میوه واقعاً جادویی بود!
بعد از آن، آنیسا هر روز به باغ جادویی میآمد و با دوستان جدیدش، گلها و موجودات جادویی بازی میکرد. او با پرندگانی که میتوانستند صحبت کنند، و با پروانههایی که میتوانستند تغییر رنگ دهند، دوست شد. هر روز، درخت جادویی به او یک میوه جدید میداد که همیشه برای آنیسا تعجبانگیز بود.
و از آن پس، باغ جادویی آنیسا بهترین دوستش شد. او همیشه به آنجا میآمد تا از زیباییها و جادوهایش لذت ببرد و با دوستانش و موجودات جادویی، اوقات خوشی را سپری کند.
پایان