در روستای کوچکی، جایی که خانوادهها با صمیمیت زندگی میکردند، یک پسربچه پرانرژی به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان همیشه به دنبال ماجراجوییهای جدید بود و از طبیعت و آسمان بسیار خوشش میآمد.
یک شب، هنگامی که آرمان به آسمان بازنگری میکرد، یک جسم درخشان و عجیب از آسمان به زمین فرود آمد. او با چشمانی خیره کننده به موجود فضایی نگاه کرد که از پشت درختی بزرگ پیش او ظاهر شد. این موجود یک نهنگ فضایی بود، که صدایی خوشگل و دوستانه داشت.
موجود فضایی به آرمان لبخند زد و گفت: “سلام! من از سیارهای دوردست به نام زیبادرخش اومدم. تو چه کسی هستی؟”
آرمان با هیجان به موجود فضایی نگاه کرد و گفت: “من آرمان هستم! خوشحالم که با تو آشنا شدم. تو از کجا آمدهای؟”
نهنگ فضایی به آرمان توضیح داد که از یک سیاره دوردست به نام زیبادرخش آمده است و دنبال ماجراجوییهای جدید است. آرمان همچنین به نهنگ فضایی درباره روستایش و دوستانش و همه چیزی که دوست داشت، صحبت کرد. آرمان و نهنگ فضایی به زودی دوستان صمیمی شدند و با هم وقت خوشی را سپری میکردند.
از آن پس، هر شب آرمان و نهنگ فضایی با هم به ستارهها و آسمان نگاه میکردند و داستانهای زیبایی را به اشتراک میگذاشتند. نهنگ فضایی با قدرت خود، آرمان را به ماجراهای جدیدی همچون سفر به سیارات دیگر و زندگی در فضا میبرد و آرمان با دقت و هیجان به تمامی داستانها گوش میدهد.
آرمان و نهنگ فضایی، دوستانی بینهایت شاد و خلاق بودند که هر شب و هر روز، با هم دوستی خوبشان را در زمینهای وسیع که آسمان آن پشتشان بود، تجربه میکردند.
پایان