moonsun

در دنیایی که همه چیز ممکن است، زندگی می‌کرد خورشید و ماه. خورشید، با نور و گرمایشش، همه را شاد و پرانرژی می‌کرد. او روز را با درخشش خود آغاز می‌کرد و تا غروب همراه کودکانی که بازی می‌کردند، می‌ماند. ماه هم دوست خوب خورشید بود، با نور نرم و مهربانی که در شب به زمین می‌تابید.

یک بار، خورشید و ماه تصمیم گرفتند که به دنیایی جدید سفر کنند. آنها به سفر خود آغاز کردند و از میدان‌ها و کوه‌ها و رودخانه‌های دنیا عبور کردند. در این سفر، آنها دوستان جدید زیادی پیدا کردند و هر کسی از آنها به نور و دفاع از دوستانشان خوشحالی می‌آورد.

یک روز، خورشید و ماه به دیدن دختر کوچکی به نام سارا رفتند. سارا دختری خوشحال و پرانرژی بود، که همیشه با لبخند به دنیا نگاه می‌کرد. او عاشق خورشید و ماه بود و هر شب قبل از خواب به آنها خوشامد می‌گفت.

خورشید با لبخند به سارا گفت: “سلام سارا عزیز. چطوری امشب؟”

سارا با شادی جواب داد: “سلام خورشید. من خیلی خوبم. تو و ماه هم چطور؟”

ماه با لطافت به سارا پاسخ داد: “ما همیشه خوبیم و شادی می‌کنیم که تو هم در کنارمان هستی.”

سارا با لبخند گفت: “من همیشه به شما نگاه می‌کنم و به داستان‌های شما گوش می‌دهم. می‌دانید، خورشید عزیز، همیشه وقتی از روی ابرها به شما نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم که مثل شما برقصم.”

خورشید و ماه از داستان‌های سارا خوشحال شدند و به او وعده دادند که هر شب به او یک داستان جدید از دنیای خودشان بگویند. از آن روز، سارا هر شب قبل از خواب، با دوستان خورشید و ماه در دنیایی پر از نور و دفاع از دوستانش، داستان‌های شاد و دلنشین را گوش می‌داد.

پایان