در یک دیار دور، در قلمرویی که پر از درختان و گلهای رنگارنگ بود، زندگی میکرد پرنسس آنیکا. آنیکا پرنسسی با چشمان آبی و موهای طلایی بود، که همیشه با لبخند به دنیا نگاه میکرد. او به همه کمک میکرد و دوستانش از شجاعت و خوشروییاش خیلی خوششان میآمد.
یک روز، خبری از شهرک نزدیک به قلمرو آنیکا به دست او رسید. در آن شهرک، یک هیولای وحشتناک زندگی میکرد که هر شب به خانهها نفوذ مییافت و مردم را هراسان میکرد. آنیکا که از مردم شنید که کسی تاکنون جرات مقابله با هیولا را نداشته است، تصمیم گرفت که به آنها کمک کند.
پرنسس آنیکا با دلیری و شجاعت به سمت شهرک حرکت کرد. او با مردم شهرک صحبت کرد و درباره نیروهای هیولا چیزهایی یاد گرفت. بعد از آن، آنیکا تصمیم گرفت که در شب برای مقابله با هیولا آماده شود.
شبی که مهتاب روشن بود، آنیکا به زیر درختی نشست و به آرامی منتظر شد. ناگهان، هیولا ظاهر شد. او بزرگ، خشن و ترسناک بود، اما آنیکا با شجاعت به جلو پیش رفت و به هیولا گفت: “تو باید اینجا را ترک کنی. تو نمیتوانی این مردم را هراسان کنی.”
هیولا با صدایی ترسناک خندید و گفت: “تو کی هستی که به من امر میکنی؟”
آنیکا با صدای قویتر جواب داد: “من پرنسس آنیکا هستم، و من از تو نمیترسم!”
هیولا که نسبت به شجاعت آنیکا متعجب شده بود، به تدریج از او ترسید و بالاخره تصمیم گرفت که دیگر به شهرک نروید. مردم شهرک که از شجاعت آنیکا واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بودند، به او احترام گذاشتند و از او تشکر کردند.
آنیکا با لبخند به میان مردم شهرک برگشت و مردم همه با هم به او تبریک گفتند. از آن پس، پرنسس آنیکا نه تنها یک پرنسس زیبا و خوشخو، بلکه یک پرنسس شجاع و قهرمان نیز شناخته شد.
پایان