در شهر کوچک و دور افتادهای، یک پسربچه به نام آرمین زندگی میکرد. آرمین پسربچهای بود که همیشه دوست داشت با بازی و ماجراجوییهایش اطرافیانش را شگفتزده کند. او دوست داشت به گردش برود و با هر چیزی که پیدا میکرد بازی کند، از جمله با باد.
یک روز آرمین به باغچهای در کنار خانهش رفت. باغچهای پر از درختان و گلهای زیبا که آرمین همیشه به آنجا میآمد تا با دوستانش، مانند پرندگان و پروانهها بازی کند. اما آن روز، آرمین یک بازی جدید کشف کرد، بازی با باد.
آرمین پشت درختی نشست و با دقت نسیمهای لطیف و خنک باد را از روی پوستهی خود حس کرد. او تصمیم گرفت که با باد بازی کند. آرمین دستش را برای گرفتن باد دراز کرد و از آن لذت برد. باد با حالتی لطیف و آرام به دستهای آرمین میخندید و او را به بازی تشویق میکرد.
آرمین با باد یک بازی جدید آغاز کرد. او با دستهایش باد را گرفت و آن را به بالا و پایین حرکت داد. باد با خندههایی خندید و از بازی با آرمین لذت برد. آرمین احساس کرد که او و باد دوستان خوبی میشوند و همیشه میتوانند با هم بازی کنند.
پس از بازی، آرمین پشت درخت نشست و به آسمان آبی و صاف نگاه کرد. او فکر کرد که چقدر بازی با باد زیبا و خوشایند است و چقدر باد میتواند دوست خوبی باشد. آرمین قصهای زیبا از دوستی با باد را در ذهنش ساخت و به خودش قول داد که هر روز با باد بازی کند و از این دوستی خوب لذت ببرد.
در این داستان، آرمین و باد نشان دهندهی این است که گاهی اوقات دوستان جدیدی مانند باد میتوانند برای ما بسیار مهم و خوشایند باشند و ما میتوانیم از دوستی با آنها لذت ببریم.
پایان