در روستای کوچکی به نام «گلآهنگ»، زندگی به آرامی میگذشت. در این روستا، هر روز با صدای پرندگان و بوی گلهای خوشبو، زندگی پر از شادی و آرامش بود. مردم روستا همیشه به هم میخندیدند و در هر مناسبتی با هم جشن میگرفتند.
دخترکی به نام سارا در این روستا زندگی میکرد. سارا دختری با چشمان پر از زرق و برق و قلبی پر از مهربانی بود. او به موسیقی علاقه داشت و هر روز با یک ساز موسیقی کوچک به نام فلوت که از پدربزرگش به ارث برده بود، مینواخت. آن فلوت بسیار قدیمی بود، اما صدای دلنشین و جادویی داشت که هر کسی که آن را میشنید، به شادی میافتاد.
یک روز، سارا به اتفاق دوستانش، باغچهای پر از گلهای زیبا که در اطراف روستا بود، رفتند. آنجا آنها با هم بازی میکردند و از زیباییهای طبیعت لذت میبردند. سارا همیشه فلوت خود را همراه داشت و هر چه که میخواست با آن نواخت.
یک شب، هنگامی که ماه تابان و زمین پر از آرامش بود، سارا به تنهایی در باغچه ماند و با فلوت خود نواخت. صدای آرام و زیبای فلوتش به تمام جنگل پیچید و همه موجودات جنگل به آن گوش دادند. پرندگان به آواز خواندن، پروانهها به پرواز آغاز کردند و حتی درختان نیز به ارقام میلرزیدند.
همان لحظه، یک معجزه رخ داد. آبشاری که در اطراف باغچه بود، شروع به دوباره جریان دادن کرد. آبشار که مدتهاست خشک بوده بود، به طرز جادویی زندگی پیدا کرد. این اتفاق شگفتانگیز بود و همه ساکنان روستا به آن تعجب کردند.
از آن پس، سارا به دلیل فلوت جادوییاش به «دختر فلوت» معروف شد. او با دوستانش و با ساکنان روستا همیشه از موسیقی و فلوت جادوییاش لذت میبردند و همیشه شاد و خوشحال بودند.
این بود داستان «آهنگ جادویی»، داستانی از دختری که با فلوت جادویی خود معجزههایی ایجاد کرد و همه را به شادی و خوشحالی وصل کرد.
پایان