flybaloon

به روزی زیبا و آفتابی، دوستان کوچکمان، ماهان و نیکا، تصمیم گرفتند که یک ماجراجویی جدید را آغاز کنند. آنها بر روی یک بالون رنگارنگ نشستند و قرار بود به سفری به سرزمین‌های دور بروند.

بالونشان بالا برد و به آسمان پرپرید. ماهان و نیکا از بالون پایین نگاه کردند و حس خوبی داشتند. آنها به آرامی و با احتیاط، از بالای شهرشان عبور کردند و به سمت دشت‌ها و کوه‌ها پریدند.

وقتی بالونشان بالا بود، ماهان گفت: “نگاه کن، نیکا! زیر ما همه چیز خیلی کوچیک به نظر می‌رسد!”

نیکا لبخند زد و گفت: “آره، واقعاً! به نظر می‌رسد که ما به جای دوستان بزرگ‌ترمان، خودمان در اینجا حرکت می‌کنیم!”

با بالونشان به سمت خورشید طلوعی حرکت کردند. آنها به سرزمین‌های دور و دور پریدند که هیچ‌کس از آنها ندیده بود. ماهان و نیکا از دیدن رودخانه‌ها و جنگل‌ها و پرندگان بسیار شاد بودند.

در یک لحظه، بالونشان به زمین نزدیک شد و آنها از این فرصت استفاده کردند تا بر روی زمین بپرند و جای دیگری را بررسی کنند. آنها به سمت یک جنگل بزرگ پرواز کردند که در آنجا درختان بلند و پر از میوه‌های خوشمزه بودند.

ماهان با خنده گفت: “ببین نیکا، این درختان چقدر بلند هستند! می‌توانیم از آنها بالا بپریم و به میوه‌هایشان دست بزنیم!”

نیکا لبخند زد و گفت: “بله، ما می‌توانیم به هر جایی که بخواهیم پرید! این سفر با بالون واقعاً جادویی است!”

آنها به مدت مدیدی در آسمان پرواز کردند و به سفرشان ادامه دادند. آنها به زمین‌های دیگری رسیدند که پر از گل‌های زیبا و دشت‌های سبز و زرد بودند. هر جا که می‌رفتند، یک دنیای جدید و زیبا را کشف می‌کردند.

با غروب آفتاب، ماهان و نیکا تصمیم گرفتند که به خانه برگردند. آنها با خاطرات خوش از سفر با بالون به خانه برگشتند و همه داستان‌های جذاب سفرشان را به دوستانشان تعریف کردند.

بالونشان به نرمی به زمین نشست و آنها از آن پایین آمدند. این سفر با بالون به سرزمین‌های دور، یکی از بهترین تجربه‌هایشان بود و آنها به همیشه از این داستان به خاطر خواهند سپرد.

پایان