wintertales

در روستای کوچک “پاپلین”، که در کنار جنگلی برفی واقع شده بود، زندگی می‌کردند حیوانات جذابی. زمستانی که فرا رسیده بود، همه چیز را با برف پوشانده بود و حالا حیوانات در حال آماده‌سازی برای ماجراهای جدید بودند.

“پوف”، خرس قهوه‌ای بزرگ و مهربان، همیشه دوست داشت به دنبال خوراک خود بگردد. “چیپ”، سنجاب سریع‌پا، همیشه با دیدن برف خوشحال می‌شد و عاشق پناهندگی درختان برف‌پوش بود. “لولا”، خرگوش کوچک و بازیگوش، همیشه در تلاش بود تا با حفظ جنب و جوشش، همه چیز را به چالش بکشد.

یک روز، هنگامی که آفتاب پنهان شد و ابرها به درهای جنگل کشیده شدند، حیوانات تصمیم گرفتند که به سمت کوه‌های بلندی که پشت جنگل می‌افتادند، حرکت کنند. آن‌ها شنیده بودند که در بالای این کوه‌ها، یک قلعه یخی جادویی قرار دارد که هر کسی که به دیدار آن می‌رود، ماجرای جذابی را تجربه خواهد کرد.

با همت و اشتیاق، حیوانات به سمت کوه‌ها حرکت کردند. پوف با قدم‌های بلندش جلو می‌رفت، چیپ با پرش‌های سریعش همه جا را بررسی می‌کرد و لولا با شادمانی و انرژی‌اش پشت آن‌ها بدنبال می‌آمد.

بعد از یک مسیر پر ماجرا، آن‌ها به بالای کوه رسیدند و قلعه یخی را پیدا کردند. قلعه با چشم‌اندازی زیبا از دنیای زمستانی، درخشش برف و یخ بر دیوارهایش داشت. حیوانات به تعجب و شگفتی به اطراف خود نگاه می‌کردند، اما از خوشحالی نمی‌دانستند که چه باید کردند.

پوف با لبخندی بزرگ به دوستانش نگاه کرد و گفت: “اینجا زمستانی جادویی است که همه ما را با هم به یک ماجراجویی دعوت کرده است!” حیوانات خندیدند و با هم به کاوش در این قلعه زیبا ادامه دادند، هر کدام از آن‌ها احساس کردند که زمستان آن‌ها را به ماجراهایی از داستان‌های زمستانی سرد و زیبا می‌کشاند.

پایان