در دهکدهای دور افتاده و زیبا، زندگی میکرد پسربچهای خردسال به نام آرمین. آرمین با موهایی قهوهای و چشمانی پر از حیرت، از جنگل دوست داشت. هر روز صبح زود از خانهاش بیرون میرفت و به دنبال ماجراجوییهای جدید میگشت.
یک روز آرمین به یک شیربچه زیبا برخورد کرد. شیربچه با چشمان آبی و خزهای رنگی بود که با لباسهای شیرین آرمین همرنگ بود. آرمین با دیدن شیربچه هیجانزده شد و به سرعت نزدیک شد.
“سلام، من آرمین هستم. تو چه کسی هستی؟” آرمین با خندهای پر از شادی گفت.
شیربچه احساساتش را با صدایی آرام و زیبا بیان کرد. “من لئو هستم. خوشحالم که با تو آشنا شدم، آرمین.”
آرمین و لئو به سرعت دوست شدند. آنها با هم در جنگل بازی میکردند، به دنبال گنجینههای پنهان میگشتند و با طعمههای خوشمزهای که آرمین برای لئو میآورد، شادی میکردند.
یک بعد از ظهر، آرمین و لئو به یک درخت بزرگ نشستند و زیر سایه آن آرامشی که هر دو دوست داشتند را تجربه کردند.
“لئو، آیا به خانوادهات یاد میکنی؟” آرمین با صدایی ملایم و مهربان پرسید.
لئو به آرمین نگاه کرد و با صدایی مهربان پاسخ داد: “بله، اما هماکنون تو و خانوادهای از دوستانم هستی.”
آرمین لبخندی روی لبش زد و لئو را در آغوش گرفت. “تو برای من مهمتر از هر چیزی هستی، لئو.”
و از آن روز، دوستی شیربچه لئو و پسربچه آرمین همیشه پایدار بود و همیشه با هم بودند، در هر ماجراجویی که در جنگل پیش میآمدند.
پایان