در جنگلی دور افتاده و پر از درختان بلند و گلهای زیبا، یک پسرک کوچک به نام تام زندگی میکرد. تام خیلی دوست داشت در طبیعت باشد و با حیوانات جنگل آشنا شود. هر روز، او به جستجوی ماجراهای جدید در جنگل میرفت.
یک روز، تام تصمیم گرفت که به ماهیگیری برود. او یک چمدان کوچک با لوازم ماهیگیری برداشت و به سمت رودخانهای آبی و زیبا در جنگل رفت. رودخانه آب شفافی داشت و پر از ماهیهای رنگارنگ بود.
تام یک قایق کوچک ساخت و با آرامش روی آب رودخانه حرکت کرد. او به دور و بر نگاه کرد و ماهیهای زیبا را در آب دید. ماهیها درخشان و پررنگ بودند و هر کدام رنگ و شکل مخصوص خودشان را داشتند.
تام یک ماهی بزرگ و زرد رنگ را دید. این ماهی دمش بسیار زیبا و پر از الهام بود. او به آرامی قلاب ماهیگیری را به آب انداخت و منتظر شد. ماهی بزرگ زرد در آب حرکت میکرد و به آرامی به سوی قلاب نزدیک شد.
تام با خوشحالی ماهی بزرگ را گرفت و آن را به داخل قایق آورد. ماهی زرد بزرگ خیلی خوشحال و زیبا بود. تام به ماهی صحبت کرد و به آن گفت: “تو ماهی بسیار زیبا و خوشرنگی هستی. من تو را دوست دارم.”
ماهی زرد چشمک زد و به تام لبخند زد. او به آرامی از آب خارج شد و کنار تام در قایق نشست. تام و ماهی زرد با هم وقت خوشی داشتند و در آرامش روی آب حرکت میکردند.
در آخر، تام تصمیم گرفت که ماهی زرد را به آب آزادی بدهد. او ماهی زرد را دوباره به آب انداخت و به آن گفت: “خداحافظ، ماهی زرد عزیز. من همیشه به یاد تو خواهم بود.”
ماهی زرد به تام لبخند زد و به آرامی در آب رفت. تام خوشحال بود که با ماهی زرد دوست شده بود و به یاد ماجرای زیبای ماهیگیری در جنگل خواهد ماند.
در این جنگل زیبا و پر از حیات وحش، همیشه ماجراهای جدیدی برای کاوش و دوستی با حیوانات جدید منتظر تام بود.
پایان