cat

یکی بود، یکی نبود. در یک دهکده کوچک و زیبا، گربه‌ای به نام پیشی زندگی می‌کرد. پیشی یک گربه سفید و کوچک با چشمان سبز براق بود که عاشق ماجراجویی بود. او همیشه دوست داشت جاهای جدید را کشف کند و دوستان تازه پیدا کند.

یک روز آفتابی و زیبا، پیشی تصمیم گرفت به جنگل نزدیک دهکده برود و آنجا را کشف کند. او به مادرش گفت: “مامان، من می‌خواهم به جنگل بروم و ببینم چه چیزهای جالبی آنجا وجود دارد.”

مادر پیشی با لبخند گفت: “باشه عزیزم، ولی مواظب باش و دیر نکن. جنگل جای بزرگی است و ممکن است گم شوی.”

پیشی با خوشحالی گفت: “نگران نباش مامان، من خیلی باهوش هستم و زود برمی‌گردم.”

پیشی به سمت جنگل دوید و از زیبایی‌های اطراف لذت برد. درختان بلند و سرسبز، گل‌های رنگارنگ و پرنده‌های خوش‌صدا همه جا بودند. پیشی با دقت همه چیز را تماشا می‌کرد و از بوی گل‌ها و صدای پرندگان لذت می‌برد.

پیشی هرچه بیشتر در جنگل پیش می‌رفت، بیشتر مجذوب زیبایی‌های آن می‌شد. او پروانه‌ها را دنبال می‌کرد، از روی سنگ‌ها می‌پرید و با سنجاب‌های بازیگوش بازی می‌کرد. اما ناگهان متوجه شد که خیلی از خانه دور شده است.

پیشی کمی ترسید و سعی کرد راه برگشت را پیدا کند، ولی هرچقدر که می‌گشت، نمی‌توانست مسیر درست را بیابد. او در دلش گفت: “ای وای، من گم شده‌ام! حالا چه کار کنم؟”

پیشی شروع به صدا زدن کرد: “مامان! مامان!” ولی هیچ صدایی از مادرش نیامد. او بیشتر ترسید و فکر کرد: “باید یک راهی پیدا کنم که به خانه برگردم.”

در همین حال، پیشی یک خرگوش کوچک و سفید به نام خرگوشی را دید که داشت برگ‌های تازه را می‌جوید. پیشی با نگرانی به خرگوشی نزدیک شد و گفت: “سلام خرگوشی، من پیشی هستم و گم شده‌ام. می‌توانی کمکم کنی تا راه خانه‌ام را پیدا کنم؟”

خرگوشی با لبخند گفت: “سلام پیشی! نگران نباش، من می‌توانم کمکت کنم. بیا با هم راه خانه‌ات را پیدا کنیم.”

خرگوشی با پریدن‌های سریعش پیشی را هدایت می‌کرد. آن‌ها از کنار رودخانه‌ها، از زیر درختان بزرگ و از روی پل‌های چوبی گذشتند. خرگوشی راه‌های مختلف را نشان می‌داد و پیشی با دقت از او پیروی می‌کرد.

در راه، آن‌ها به یک جغد دانا به نام جغدی رسیدند. جغدی روی یک شاخه بلند نشسته بود و با دقت به پایین نگاه می‌کرد. خرگوشی به جغدی گفت: “سلام جغدی! این پیشی است و گم شده. می‌توانی کمک کنی تا راه خانه‌اش را پیدا کنیم؟”

جغدی با صدای آرام و دانایش گفت: “سلام پیشی و خرگوشی! بله، من می‌توانم کمکتان کنم. پیشی، تو باید از این مسیر بروی تا به یک درخت بزرگ با یک شاخه خمیده برسی. از آنجا می‌توانی راه خانه‌ات را پیدا کنی.”

پیشی با خوشحالی از جغدی تشکر کرد و همراه خرگوشی به سمت درخت بزرگ رفت. وقتی به درخت رسیدند، پیشی شاخه خمیده را دید و یادش آمد که این همان مسیری است که از آنجا آمده بود.

پیشی با خوشحالی گفت: “آه، بله! حالا یادم آمد. من از این راه آمده بودم. خیلی ممنون خرگوشی و جغدی عزیز.”

خرگوشی و جغدی با لبخند گفتند: “خوشحالیم که توانستیم کمکت کنیم. مراقب خودت باش و دیگر تنها به جنگل نیا.”

پیشی با دویدن سریع به سمت خانه‌اش برگشت و وقتی به خانه رسید، مادرش با نگرانی در حیاط منتظرش بود. پیشی با خوشحالی به آغوش مادرش پرید و گفت: “مامان، من برگشتم! متشکرم که همیشه به من یاد دادی که شجاع باشم و دوستان خوبی پیدا کنم.”

مادر پیشی با لبخند گفت: “خوشحالم که سالم برگشتی، عزیزم. همیشه یادت باشد که هرجا که می‌روی، با دقت و مراقبت باش.”

و از آن روز به بعد، پیشی همیشه با احتیاط و همراه دوستانش به ماجراجویی‌های جدید می‌رفت و از هر لحظه زندگی‌اش لذت می‌برد.

پایان.