ماهی طلایی - ماهیای که آرزوها را برآورده میکتد
در یک دهکده کوچک و زیبا نزدیک دریا، پسربچهای به نام علی زندگی میکرد. علی یک پسر کنجکاو و مهربان بود که عاشق بازی کردن در کنار دریا و شنیدن داستانهای مادربزرگش بود. هر روز بعد از مدرسه، علی به ساحل میرفت و با شنها و سنگهای رنگارنگ بازی میکرد. یک روز، علی تصمیم گرفت به جای بازی کردن، قایق کوچکش را به آب بیندازد و به دل دریا بزند. او عاشق تماشای ماهیها و موجهای آرام دریا بود. وقتی به وسط دریا رسید، ناگهان یک ماهی طلایی زیبا از آب بیرون پرید و جلوی قایق علی ایستاد. ماهی با صدای ملایم گفت: “سلام علی! من ماهی طلایی هستم و میتوانم سه آرزوی تو را برآورده کنم.” ...