پادشاه باغ - پادشاهی که باغش را دوست دارد.

در یک سرزمین دور و زیبا، پادشاهی مهربان به نام پادشاه نادر زندگی می‌کرد. پادشاه نادر عاشق باغش بود و بیشتر وقتش را در آنجا می‌گذراند. باغ پادشاه پر از گل‌های رنگارنگ، درختان میوه و چشمه‌های زلال بود. او هر روز با لبخندی بر لب در باغش قدم می‌زد و از دیدن زیبایی‌های آن لذت می‌برد. پادشاه نادر همیشه به خدمتکارانش می‌گفت: “باغ من مثل یک گنجینه است. باید از آن به خوبی مراقبت کنیم.” ...

تاب بازی در باغ

روزی روزگاری، در روستای کوچکی به نام شادابی، یک باغ بزرگ و زیبا وجود داشت که پر از گل‌های رنگارنگ و درختان میوه بود. این باغ مکانی بود که بچه‌ها با هم می‌توانستند بازی کنند و از لحظات خوشی در آنجا لذت ببرند. یک روز آفتابی، چهار دوست به نام‌های محمد، زهرا، علی و نازنین، تصمیم گرفتند که به باغ بروند و با هم تاب بازی کنند. آنها با لبخندی بر لب، به سوی باغ حرکت کردند. ...