خوابهای رنگی - داستان خوابهای جادویی
در یک روستای کوچک و پر از گلهای رنگارنگ، دختری کوچک به نام نیلوفر زندگی میکرد. نیلوفر عاشق رنگها و داستانهای جادویی بود و همیشه به خوابهای شیرین و زیبا فکر میکرد. هر شب وقتی به تختخوابش میرفت، امیدوار بود که خوابهای جادویی ببیند. یک شب، مادربزرگ مهربان نیلوفر کنار او نشست و گفت: “نیلوفر جان، امشب میخواهم راز خوابهای رنگی را برایت بگویم. هر شب که چشمانت را میبندی و به خواب میروی، میتوانی به دنیایی پر از رنگها و جادو سفر کنی. فقط باید با قلبت آرزو کنی و به چیزهای زیبایی فکر کنی.” ...