پسرک و چوب جادویی - پسری که با چوب جادوییاش معجزه میکند
در روستای کوچکی که در کنار جنگلهای پر از اسرار وجود داشت، پسرکی جوان به نام میلو زندگی میکرد. میلو همیشه علاقهی زیادی به جنگل داشت و به تمام مخلوقات آن احترام میگذاشت. او با دقت و شوق بیشتری از بقیه به شکارچیان حیات وحش کمک میکرد و هر روز صبح زود به جنگل میرفت تا ببیند چه ماجراجوییهایی انتظارش را میکشید. یک روز، در حالی که میلو در جستجوی موجودات جدید بود، به یک چوب جادویی پیشنهاد شد. این چوب به نظر عادی میآمد، اما ویژگیهای جادویی داشت که فقط میلو میتوانست آن را بفهمد. وقتی میلو این چوب را برداشت و نزدیکتر بررسی کرد، درخششی ملایم از آن برخاست و یک صدای مهربان به گوشش رسید: “سلام میلو! من چوب جادویی هستم و میتوانم به تو کمک کنم.” ...