قصه‌های بهاری - داستان‌هایی از بهار

در دیاری دور، جایی که چمن‌ها همیشه سبز و گل‌ها همیشه رنگارنگ بودند، یک روز بهاری زیبا آغاز شد. در این دیار زیبا، یک دختر کوچک به نام لیلا زندگی می‌کرد. لیلا دختری شجاع و کنجکاو بود که همیشه دنیای اطراف خود را کاوش می‌کرد و از زیبایی‌های فصل بهار لذت می‌برد. یک روز زندگی در دیار لیلا دگرگون شد. او به دنیای جدیدی که پر از ماجراجویی و غم و شادی بود، راه پیدا کرد. روزی همانند همیشه، لیلا برای کاوش در جستجوی گل‌های جدید و پرندگان رنگارنگ به جنگل می‌رفت. اما این بار، او یک انسان کوچک و مهربان با یک پرنده کوچک به نام پارسا رو به رو شد. ...

قصه‌های پاییزی - داستان‌هایی از پاییز زیبا

روزی روزگاری، در دهکده‌ای کوچک و زیبا، یک پسر کوچک به نام پارسا زندگی می‌کرد. پارسا عاشق پاییز بود. هر سال با شروع پاییز، وقتی که برگ‌های درختان به رنگ‌های طلایی، نارنجی و قرمز درمی‌آمدند، پارسا از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. او عاشق این بود که با برگ‌های خشک شده بازی کند و در هوای خنک پاییزی قدم بزند. یک روز صبح پاییزی، پارسا تصمیم گرفت که به جنگل نزدیک دهکده برود تا ببیند پاییز چه چیزهای جدیدی برای او آماده کرده است. او با کلاه گرم و یک شال گردن رنگارنگ، از خانه بیرون زد و به سمت جنگل راه افتاد. ...

قصه‌های کودکانه - داستان‌های کوتاه و آموزنده..

روزی روزگاری در یک روستای کوچک و پر از رنگ و زندگی، گروهی از کودکان بودند که هر روز با هم بازی می‌کردند و دوستان خوبی برای هم بودند. یکی از این بچه‌ها، دختری کوچک به نام نیلوفر بود که همیشه دوست داشت قصه‌های جدید و آموزنده بشنود. یک روز صبح، نیلوفر تصمیم گرفت به خانه مادربزرگ مهربانش برود تا از او بخواهد چند قصه برایش تعریف کند. مادربزرگ که همیشه لبخندی گرم بر لب داشت، نیلوفر را با آغوش باز پذیرفت و او را روی زانویش نشاند. مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، امروز می‌خواهم سه قصه کوتاه و آموزنده برایت بگویم. آماده‌ای؟” ...

قصه‌های مهتاب - داستان‌هایی که در مهتاب روایت می‌شوند.

در دهکده‌ای کوچک، آرام و دلنشین، زندگی می‌کردند. کودکانی پر از انرژی و خلاقیت که هر روز بازی‌های جدیدی را کشف می‌کردند و همیشه در جستجوی ماجراهای جدید بودند. اما زمانی که شب می‌شد و مهتاب بر آسمان پرقدرت می‌درخشید، داستان‌های جادویی و شگفت‌انگیزی به گوش آن‌ها می‌رسید. یک شب، وقتی که نور مهتاب به همه گوشه و کنار دهکده رسیده بود، کودکان دور هم جمع شدند تا داستان‌هایی از دنیاهای دور و زیبا را به هم روایت کنند. ناگهان، لیلا، دختری با چشمان سبز و لبخندی گرم، پیشنهاد داد که امشب داستانی از “قصه‌های مهتاب” بخواند. ...